شعر
از:حافظ
دوش وقت سحرازغصه نجاتم دادند
واندران ظلمت شب آب حیاتم دادند
بیخودازشعشعۀپرتوذاتم کردند
باده ازجام تجلیّ صفاتم دادند
چه مبارک سحری بودوچه فرخنده شبی
آن شب قدرکه این تازه براتم دادند
من اگرکامرواگشتم وخوشدل چه عجب
مستحق بودم واینها بزکاتم دادند
هاتف آن روز بمن مژدۀ این دولت داد
که برآن جوروجفاصبروثباتم دادند
بعدازین روی من وآئینه وصف جمال
که درآنجا خبرازجلوۀ ذاتم دادند
این همه شهد وشکرکزسخنم میریزد
اجرصبریست کزان شاخ نباتم دادند
همت حافظ وانفاس سحرخیزان بود
که زبند غم ایام نجاتم دادند
از:حافظ
دوش وقت سحرازغصه نجاتم دادند
واندران ظلمت شب آب حیاتم دادند
بیخودازشعشعۀپرتوذاتم کردند
باده ازجام تجلیّ صفاتم دادند
چه مبارک سحری بودوچه فرخنده شبی
آن شب قدرکه این تازه براتم دادند
من اگرکامرواگشتم وخوشدل چه عجب
مستحق بودم واینها بزکاتم دادند
هاتف آن روز بمن مژدۀ این دولت داد
که برآن جوروجفاصبروثباتم دادند
بعدازین روی من وآئینه وصف جمال
که درآنجا خبرازجلوۀ ذاتم دادند
این همه شهد وشکرکزسخنم میریزد
اجرصبریست کزان شاخ نباتم دادند
همت حافظ وانفاس سحرخیزان بود
که زبند غم ایام نجاتم دادند
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر