۱۳۸۷ فروردین ۱۲, دوشنبه

قطعه ای از: دکتر علی شریعتی

قطعه
می خواستم زندگی کنم ، راهم را بستند

ستایش کردم ، گفتند خرافات است

عاشق شدم ، گفتند دروغ است

گریستم ، گفتند بهانه است

خندیدم ، گفتند دیوانه است

دنیا را نگه دارید ، می خواهم پیاده شوم !

از:گلستان سعدی

اگر شبها همه قدر بودی شب قدر بی قدر بودی

گرسنگ همه لعل بدخشان بودی

پس قیمت لعل وسنگ یکسان بودی

۱۳۸۷ فروردین ۱۱, یکشنبه

شعر از: حا فظ

زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم

ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم

می مخور با همه کس تا نخورم خون جگر

سرمکش تا نکشد سر به فلک فریادم

زلف را حلقه مکن تا نکنی در بندم

طرّه را تاب مده تا ندهی بر بادم

یار بیگانه مشو تا نبری از خویشم

غم اغیار مخور تا نکنی ناشادم

رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گلم

قد برافراز که از سرو کنی آزادم

شمع هر جمع مشو ورنه بسوزی ما را

یاد هر قوم مکن تا نروی از یادم

شهره ی شهر مشو تا ننهم سر در کوه

شور شیرین منما تا نکنی فرهادم

رحم کن بر من مسکین و به فریادم رس

تا به خاک در آصف نرسد فریادم

حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی

من از آن روز که در بند توام آزادم

۱۳۸۷ فروردین ۷, چهارشنبه

شا ره کم سنه


بۆ خۆشاۆێستاکم


گێانکم نێگاێ چاۆێ تۆ، بزاێ لیۆێ تۆ

داستێ گرمێ تۆ ، هاناسێ پیر لا هاستێ تۆ

برئنم داێکرد ساریژـ

برئنئ ئۆ دلائ کا با داستئ تیرئ رۆژگار و ناموئکانئ کرا دابئژ ، دابئژ


گئاناکم ساخته ێاک جار ساخته دورێ تو ، بلام دیل خوشم به ئوێ که هامو شاوێک

داس له ملێ خوزگه کانم ئکم و توئ تێا ئبێنماوا

گێاناکم ماندو بونی روژێ ناخوشم ، به شاو لا ئامیزی تودا هامۆ داکم فرامۆش

لا به ر خؤشؤێستێ تۆ هازار گؤڕانی ۆ شعڕم لا بر کیرد

خؤشتم گه رک ۆاک بهاری سنه

خۆشتم گه رک که ئتبینم بۆ تاۆێک

لاخۆشۆیس تیت بی زار نابم ، هه مۆۆ شه ۆیک دست بازی له گل ئه ستیره ی
خۆلیاکانی خۆمدا ده کمـ

له ئاۆینه خیالم دا تۆ هه ر ئۆ رانگیت که من ئه بینم

ئه گر به راستیش تۆ نه بینم هه مۆ شه ۆیک تۆ له خۆ ما یت

له هر لائک که گۆزار ئه کم هه ر نی ۆی تۆ دیته گۆیم

خۆشتم گه رک ۆاک بهاری سنه

خۆشتم گه رک که ئتنینم بۆ تاۆیک
at 17:59
1 comments:

از :حافظ

از :دیوان حافظ
گفتگو
گفتم کیم دهان ولبت کامران کنند
گفتا بچشم هر چه تو گویی چنان کنند
گفتم خراج مصرطلب میکند لبت
گفتا درین معامله کمتر زیان کنند
گفتم بنقطه دهنت خود که برد راه
گفت این حکایتیست که با نکته دان کنند
گفتم صنم پرست مشوبا صمد نشین
گفتا بکوی عشق همین وهمان کنند
گفتم شراب وخرقه نه آیین مذهبست
گفت این عمل بمذهب پیر مغان کنند
گفتم هوای میکده غم میبرد زدل
گفتا خوش آن کسان که دلی شادمان کنند
گفتم زلعل نوش لبان پیر راچه سود
گفتا ببوسه شکرینش جوان کنند
گفتم که خواجه کی بسر حجله میرود
گفت آنزمان که مشتری ومه قران کنند
گفتم دعای دولت تودردحافظ است
گفت این دعا ملائک هفت آسمان کنند

گفتگو :از کارو

گفتگو
از: کارو
گفتم ای پیر جهان دیده بگو
از چه تا گشته بدینسان کمرت
مادرت زاد به این صورت زشت
یا که ارثی است ترا از پدرت
ناله سر داد:که فرزند مپرس
سرگذشت من افسانه پرست
آسمان داند ودستم که چسان
کمرم تا شد وتا خورده شکست
هرچه بد دیدم ازاین نظم خراب
همه ازدیده ی قسمت دیدم
فقروبدبختی خود درهمه حال
با ترازوی فلک سنجیدم
تن من یخ زده درقبر سکوت
دلم آتش زدهازسوزش تب
همه شب تا بسحر لخت وملول
آسمان بودو من ودست طلب
عاقبت درخم یک عمر تباه
واقعیات با من لج کردند
تا ره چاره بجویم ززمین
کمرم را بزمین کج کردند.

۱۳۸۷ فروردین ۶, سه‌شنبه

آرزو

آرزو
شاعر ناشناس
ای آرزوی من
هر شب که آسمان خیا لم در این دیار
با چلچراغ یاد تو چون روز می شود
هرشب که باد مست از آن سوی کوهها
بوی ترا به کلبه ی من می پراکند
سنگین تر از همیشه
غم دوری ترا احساس میکنم

از اشعار کهن فار سی

اشعار کهن فارسی اثر:خاتم خا نی

تو دری گوهری لعلی تو الماس برلیانی
تومروارید دریا یی تو یاقوت بدخشانی

همه ناز وهمه لطفی همه زیبایی وحسنی
تو سیمین ساق شهر آشوب رشک حور رضوانی
تو نوری شهد رویا یی نگاه مست آهویی
بهاری غنچه ای بوی گلی آوای دستانی
رخت چون پهنه دشت صبحدم سرخ است وخون فشان
میان حلقه شب سای زلفت ماه تابانی
تو ای مه شبنم عرشی بروی گونه دنیا
لطیفی روشنی چون چشمه ساران صاف وغلطا نی
تو احساس عمیق مستی ذات خدا هستی
تو رویای شرابی شاهکار شعر یزدانی

بها ر : بر گرفته از بیتو ته

خوش به حال چشمه ها و دشت ها

خوش به حال دانه ها و سبزه ها

خوش به حال غنچه های نیمه باز

خوش به حال دختر میخک که می خندد به ناز

خوش به حال جام لبریز از شراب

خوش به حال آفتاب

نرم نرمک می رسد اینک بهار

خوش به حال روزگار

۱۳۸۷ فروردین ۵, دوشنبه

شعر : از نظا می گنجوی

مناظره خسرو و فرهاد
نظامی گنجوی
نخستين بار گفتش كز كجائي بگفت از دار ملك آشنائي

بگفت آنجا به صنعت در چه كوشند بگفت انده خرند و جان فروشند
بگفتا جان فروشي در ادب نيست بگفت از عشقبازان اين عجب نيست
بگفت از دل شدي عاشق بدين سان؟ بگفت از دل تو مي‌گوئي من از جان
بگفتا عشق شيرين بر تو چونست بگفت از جان شيرينم فزونست
بگفتا هر شبش بيني چو مهتاب بگفت آري چو خواب آيد كجا خواب
بگفتا دل ز مهرش كي كني پاك بگفت آنگه كه باشم خفته در خاك
بگفتا گر خرامي در سرايش بگفت اندازم اين سر زير پايش
بگفتا گر كند چشم تو را ريش بگفت اين چشم ديگر دارمش پيش
بگفتا گر كسيش آرد فرا چنگ بگفت آهن خورد ور خود بود سنگ
بگفتا گر نيابي سوي او راه بگفت از دور شايد ديد در ماه
بگفتا دوري از مه نيست در خور بگفت آشفته از مه دور بهتر
بگفتا گر بخواهد هر چه داري بگفت اين از خدا خواهم به زاري
بگفتا گر به سر يابيش خوشنود بگفت از گردن اين وام افكنم زود
بگفتا دوستيش از طبع بگرار بگفت از دوستان نايد چنين كار
بگفت آسوده شو كه اين كار خامست بگفت آسودگي بر من حرام است
بگفتا رو صبوري كن درين درد بگفت از جان صبوري چون توان كرد
بگفت از صبر كردن كس خجل نيست بگفت اين دل تواند كرد دل نيست
بگفت از عشق كارت سخت زار است بگفت از عاشقي خوشتر چكار است
بگفتا جان مده بس دل كه با اوست بگفتا دشمنند اين هر دو بي دوست

چا ی بخور غصه نخور

قهوه چی: احسانه

چای بخور غصه نخور

+ نوشته شده در جمعه هفدهم اسفند 1386ساعت 11:43 توسط قهوه چي / 23 نظر

--------------------------------------------------------------------------------

دل میرود ز دستم
یادم نمیاد کجا بودم و چرا بودم؟!! اصلا بیدار بودم یا همش یه رویا
بود؟!!احساس می کنم عقب موندم از چرخه ی زندگی و باید تندتر از الان حرکت
کنم تا شاید بتونم دوباره بهش برسم!!! هروقت باید باشی و بهت نیاز دارم
نیستی و حسابی دستم رو تو پوست گردو میذاری!! احساس خوبی ندارم و بیش از
قبل به وجودت محتاجم!!

گاهی اوقات که پر میشم از تهی بودن...پر میشم از یه خیال خام...پر میشم
از یه تمنای درونی و نامتناهی...پر میشم از یه خواسته ی گنگ و غریب...پر
میشم از یه محبت ناب...لبریز میشم از عشق و زنانگی...درست همون موقع
خیالت میخزه زیر پوستم و بال میده به رویاهام و گم میشم تو آرزوهام و...

در طی یک عملیات انتهاری (قهوه چی اعظم: انتحاری) و در حالی که ما در
سرکار تشریف داشتیم و جیش جلوی چشممان را گرفته بود و عمرا حوصله ی تخلیه
هم نداشتیم اس ام اسی از این قهوه چی تنبل (قهوه چی اعظم: همان احسانه
بانوی گل و گلاب را می گوید) دریافت نمودیم (قهوه چی اعظم: کردیم درسته
بابام جان.. فعل نمودن صرف نمیشه) مبنی بر اینکه برو و قهوه خانه را آپ
بنما (قهوه چی اعظم: رجوع شود به قبلی!).ما هم همچون سربازان جان بر کف
امام زمان در همان محل کار پستی بنوشتیم و تقدیم نمودیم (قهوه چی اعظم:
رجوع شود به قبلی!) به این نو گل باغ زندگی

پ.ن:بخوانید و لذت ببرید...آخرین شاهکار الناز...بدو بدو که تموم
شد...باقالی داغ!! لبو تازه.

پ.ن:عمری بجز بیهوده بودن سر نکردیم...........تقویم ها گفتند و ما باور نکردیم

۱۳۸۷ فروردین ۴, یکشنبه

از:گلستان سعدی

مال از بهر اسایش عمراست نه عمر ازبهر گرد کردن مال. عاقلی را پرسیدند نیک بخت کیست وبد بختی چیست.گفت :نیک بخت آنکه خوردوکشت وبد بخت آنکه مردوهشت.

دو کس رنج بیهوده بردندوسعی بی فایده کردند یکی آنکه اندوخت ونخورد ودیگر آنکه آموخت ونکرد.

۱۳۸۷ فروردین ۱, پنجشنبه

شعر :از هوراما ن ترجمه کوردی


ابر آمدو باز بر سر سبزه گریست

بی باده گلرنگ نمی باید زیست

************************

این سبزه که امروز تماشاگه ماست

تا سبزه خاک ما تماشاگه کیست

***************************

به کوردی:(هه ژار)

پرژاندی هه ور له ده شت و ده ر بارانی

بی مه ی بی ده می ژیان نازانی

******************************

وا ئیمه له سه یری سه وزه زارین داخو

سه وزه ی ئیمه کی بکا سه یرانی؟

******************************


ادامه مطلب
+ نوشته شده توسط هورامان . ر - مصلح. ن در و ساعت یک نظر

شعر از:مولانا

رو سر بنه به بالين، تنها مرا رها كن
ترك من خراب شبگرد مبتلا كن
ماييم و موج سودا، شب تا به روز تنها
خواهي بيا ببخشا، خواهي برو جفا كن
از من گريز تا تو، هم در بلا نيفتي
بگزين ره سلامت، ترك ره بلا كن
ماييم و آب ديده، در كنج غم خزيده
بر آب ديده ما صد جاي آسيا كن
خيره كشي است ما را، دارد دلي چو خارا
بكشد، كسش نگويد: «تدبير خون‌بها كن»
بر شاه خوبرويان واجب وفا نباشد
اي زرد روي عاشق، تو صبر كن، وفا كن
دردي است غير مردن، آن را دوا نباشد
پس من چگونه گويم كاين درد را دوا كن؟
در خواب، دوش، پيري در كوي عشق ديدم
با دست اشارتم كرد كه عزم سوي ما كن
گر اژدهاست بر ره، عشق است چون زمرد
از برق اين زمرد، هين، دفع اژدها كن

۱۳۸۶ اسفند ۲۷, دوشنبه

از : عبید زاکانی

صدا از دور


كسي آواز مي خواند و مي دويد . گفتند:
" چرا چنيني مي كني ؟ "
گفت :
" شنوندگان مي گويند كه آواز من از دور خوش است. مي دوم تا آواز از دور بشنوم ! ؟

عید آمد

عيد آمد


مهدي اخوان ثالث

عيد آمد


عيد آمد و ما خانه خود را نتكانديم
گردي نسترديم و غباري نفشانديم



ديديم كه در كسوت بخت آمده نوروز
از بيدلي او را ز در خانه برانديم



هر جا گذري غلغله شادي و شورست
ما آتش اندوه به آبي ننشانديم



آفاق پر از پيك و پيام است، ولي ما
پيكي ندوانديم و پيامي نرسانديم



احباب كهن را نه يكي نامه بداديم
و اصحاب جوان را نه يكي بوسه ستانديم



من دانم و غمگين دلت، اي خسته كبوتر
سالي سپري گشت و تو را ما نپرانديم



صد قافله رفتند و به مقصود رسيدند
ما اين خرك لنگ ز جويي نجهانديم



ماننده‎ي افسون‎زدگان، ره به حقيقت
بستيم، و جز افسانه‎ي بيهوده نخوانديم



از نُه خم گردون بگذشتند حريفان
مسكين من و دل در خم اين زاويه مانديم

۱۳۸۶ اسفند ۲۶, یکشنبه

بها ر می شود

بها ر میشود

سياوش كسرايی

يكی دو روز ديگر از پگاه
چو چشم باز می‌كنی
زمانه زير و رو
زمينه پرنگار می شود
زمين شكاف می‌خورد
به دشت سبزه می‌زند
هر آن چه مانده بود زير خاك
هر آنچه خفته بود زير برف
جوان و شسته رفته آشكار می‌شود
به تاج كوه
ز گرمی نگاه آفتاب
بلور برف آب می‌شود
دهان دره ها
پراز سرود چشمه سارمی شود
نسيم هرزه پو
ز روی لاله های كوه
كنار لانه های كبك
فراز خارهای هفت رنگ
نفس زنان و خسته می‌رسد
غريق موج كشتزار می‌شود
در آسمان
گروه گله های ابر
ز هر كناره می‌رسد
به هر كرانه می‌دود
به روی جلگه ها غبار می‌شود
درين بهار ... آه
چه يادها
چه حرفهای ناتمام
دل پر آرزو
چو شاخ پر شكوفه باردار می‌شود
نگار من
اميد نوبهار من
لبی به خنده باز كن
ببين چگونه از گلی
خزان باغ ما بهار می‌شود

۱۳۸۶ اسفند ۲۱, سه‌شنبه

حجا ب --داستا ن کو تا ه

حجابداستانک-حجاب




شب بود. نسیم خنکی از جانب دریا صورتش را نوازش کرد. همه به سمت امواج خروشانی که در سیاهه‌ی شب ناپیدا بود می‌رفتند. شب دیر است و سیاهی ترسناک. می‌ترسید که گودالی در جلوی پایش باز شود و شلوار جینی که تنها تمایل او به بیان زیبایی‌هایش بود خیس شود.
آبگیری سد راه آنان به دریا شد. دختران بازیگوش به مانند پسران، شلوارها را تا زانو بالا زدند و برای دیدن ابهت دریا کفش‌ها را از پای در آوردند. سفیدی سا‌ق‌هاشان را می‌دید که اندک نوری را که از جانب ساحل می‌آمد منعکس می‌کرد. می‌دید که سرکش سطح صاف آبگیر را می‌شکستند و از او دور می‌شدند.
نسیم خنکی از جانب دریا صورتش را نوازش کرد.
رشته مویی را که بیرون آمده بود در جای خود داد و بدون آنکه چشمی ببیند و بگوید: بیا، از مسیری که آمده بود بازگشت.

۱۳۸۶ اسفند ۲۰, دوشنبه

حا ل.. اینو دیدی..خیلی با حا له

- ببینم ... آره. اینو؟ اینو دیدم. اسمش چیه؟
- خیلی باحاله!
- صبر کن ... نه، این اون نیست که، وای! چه باحاله!
- می بینیش لامصبو؟
- خیلی باحاله! چطور اینجوری می کنه؟ من اول فکر کردم اون یارو ...
- می بینی؟ عین لوکوموتیوه. من شمردم، بیست و سه تا حلقه می سازه.
- بیست و سه تا! عین لوکوموتیو دود می کنه. اون یارو اسمش چی بود؟ مداحه ...
- من هروقت می بینم هوس قلیون می کنم. هلالی رو می گی؟
- اینو از کجا آوردی حالا؟ آره. قلیونو دیدم، فکر کردم اونه.
- از فریده گرفتم. دیروز با بچه ها رفته بودیم حافظیه. خیلی حال داد.
- خیلی باحاله!
- صبر کن، بده موبایلمو! اون چیزه رو دیدی؟ این لرا بریک می زنن؟
- ها اون که قدیمیه مشنگ، ولی عجب بریکی می زنن!
- من ندیده بودم. دیدی؟ خیلی... با اون تنبون و کلاه نمدی شون...
- آره، خیلی باحاله!
- عین قطار دود می کنه یارو. واقعا هنرمنده!
- واقعا هنرمنده!

۱۳۸۶ اسفند ۱۹, یکشنبه

از عبید زاکانی ترجمه بزبان کردی


ریشه قلوله وجولاه
خه گوره عقله ف قلوله ییلی...مطی خه ما له..رابه کپینه ییله..
شمی له من خه بیله قاله هاواره وزیراکه...تره ویله وو زیل
لوعا...پقره ما خیرای؟..میرو با قف ولا لحم صلموخ ماره بی له که من عولام زیلی آت بسیمه...
ریشه قلوله میری باقو آنه کیلی مخه نه فو ...وله قمه کوله آنه
کپینه نه ...به کا سه خالی له کیلی میله مخه نو ...سفره شوه لو
خا له مه لو باقف ...سواته کا سف خاله خی لی...تا عیزه عیزه
سوه...میره بی زحمته میله که مخوه مو له الی...
پقره منو ای الها منی خه مه کا ره خی ری ...میرو جولاه خی ری...
خن ای لاگ و او لاگ ویله همرخ فکر کولو...میره حیف اگر نجا ره هوه وا کیوالی ولی چونکه جولاه خیرای له کیلی..الها منی خله
اختون بسی مه ... گبه بخشه تون ...تومون توته...

۱۳۸۶ اسفند ۱۸, شنبه

عبید زا کا نی


خیاط
کاسه عسل
جوحی در کودکی چند روز مزدور خیاط بود. روزی استادش کا سه عسل به دکان برد. جوحی را گفت: <در این کاسه زهر است زنهار تا مخوری که هلاک شوی>: گفت مرا با آن چه کار است. استاد برفت جوحی وصله جامه به صراف داد وپاره نانی بسیار
بستد وبا آن عسل تمام بخورد. استاد باز آمد وصله طلبید . جوحی گفت: مرا مزن تا راست گویم حال آنکه من غافل شدم طرار
وصله بربود من ترسیدم تو بیایی ومرا بزنی گفتم زهر بخورم وهنوز زنده ام باقی تو دانی...

۱۳۸۶ اسفند ۱۶, پنجشنبه

حکایت


عربی با پنج انگشت غذا می خورد . او را گفتند :چرا چنین کنی ؟گفت :اگر به سه انگشت غذا خورم دیگر انگشتان را خشم آید .دیگری را گفتند :چرا با پنج انگشت غذا خوری ؟گفت :چه کنم که بیش از اینم انگشت نباشد .

حکایت


یکی را از علما پرسیدند که یکی را با ماه روئی است در خلوت نشسته و درها بسته و رقیبان خفته و نفس طالب و و شهوت غالب . هیچ باشد که به قوت پرهیزگاری او به سلامت بماند ؟ گفت :اگر از مه رویان به سلامت بماند ، از بدگویان نماند .

۱۳۸۶ اسفند ۱۴, سه‌شنبه

خرگوش وباغبان

خه کورشک کووله یومه گه زلوا گه خه کرمه گزره گنووا ...تا خه یومه باخوانه که پی لبله بایف ..ارقاله به شونه ف ..گیر میلی..
میره رابه ضرر دیلوخ ال کرمه دیدی..جریموخ اووی که گبه خفه هونوخ...کورشک خیله چاره لیت ایله ویله موماله میره قربان
آنه قول کوونه باقوخ خت من گزره کرمه دیدوخ له اخنه...ما مته الوخ اگر دیدی خفه هوله ت... آنه حاضرینه که کاکی پلته توو
با خیالوخ رحت هوه که خت له کیلی گزره اخنه...خواهش کونه بار که کاکی گرشیلوخ مرخص هولی قول کوو نه باقوخ خت
بای قامو له کینه...باخوان قبول ویلی کاکی کورشک من عقپو چقی نه له ..ال کورشک ویل ویله ...چکمه یومه باردو یا قنج
کورشک هیه گه کرمه...باخوانه که ریشه ف صر پیش...میره آت کاکه گه پموخ لیت دخ دوباره هییت گزره اخله ت...کورشک
میره باقه باخوان آنه گزره له کیلی اخنه ..اگر کیلوخ وزحمته له خره باقوخ خه لیوان مای گزره هول باقی....................

از شاعران فارسی

آمدی رفت زدل صبر وقرارم بنشین
بنشین تا بخود آید دل زارم بنشین
دین ودل بردی واکنون پی جان آمده ای
بنشین تا آنهم بتو بسپارم بنشین

بزبان کردی


غه مزده ی تۆ مغه مز ده ی تۆ م نیشانه ی تیری مۆژگانم مه کهعاشڤی رۆتم عزیزم تیر ه بارانم مه کهبه س دلم بشکینه به م ێه برۆیه بۆ ماچی ده مت بمده به تیغ ۆ له سه ر هیچی له گریانم مه کهچیم له ێه برۆت ده ۆا ! من پا به ندی زۆلفم لیم گه ریکا فری عشڤم ، به ڤیبله خۆت مۆ سۆ لمانم مه کهعاشڤی خه ند یکی تۆم با به س به ێاهۆ نا له بمبۆ لبۆلم په رۆانه نیم ۆ حه ز له سۆتانم مه کهدل به من ناکا له به ر ێاۆری ده رۆنم دیته جۆشتۆ که سۆتانت نه دیۆه مه نعی گر یانم مه کهبۆ خۆشاۆێستاکم

۱۳۸۶ اسفند ۱۳, دوشنبه

مورباهمت


از جامی
مور با همت
موری را دیدند به زورمندی کمر بسته وملخی را
ده برابر خود بر داشته .به تعجب گفتند: این مور را ببینید که با این نا توانی باری به این گرانی چون می کشد؟ مور چون این سخن بشنید بخندید
وگفت: مردان بار را با نیروی همت وبازوی حمیت کشند نه به قوت تن وضخامت بدن.......

از:گلستان سعدی


از سعدی
گلی خوش بوی در حمام روزی
رسید از دست محبوبی بدستم
بدو گفتم که مشکی یا عبیری
که از بوی دلاویز تو مستم
بگفتا من گلی نا چیز بودم
ولیکن مدتی با گل نشستم
کمال همنشین در من اثر کرد
وگر نه من همان خاکم که هستم

دوبیتی از:بابا طاهر


از بابا طاهر
اگر دل دلبری دلبر کدامی
وگر دلبر دلی دل را چه نامی
دل ودلبر بهم آمیته وینم
ندانم دل که ودلبر کدامی

غلام وارباب


نوکر تنبل
خه گوره پیر خه نوکر هیتواله...رابه تنبل ییله..خه یومه میره باقه
نوکرف قوو صلوخ وریه خزه نخله نخل یا لا؟؟؟
نوکر هیه قاله کمر ارباب گیانی ساقوخ تمه هیزنه وریه ..قاتووکه
اته هیه لوعا من وریه..ایله مشیپ رشه خاسف اگر طلیلتیه خو
نخله ...اگر خاسف ویشای خو نخله لا نخل...
گوره که میری سه خه که په مه باقی خه منیه وزنف هوه...
نوکر میره قربان که په باقه ما ؟ آنه ای قاتو وزنف ویلی خه منیه
تمام طقله. متوله گه مثاله خه به انه نوشوخ.تمه باقه حجیی اخه
ال دیدی مه قیمه ت ...
گوره میری ای نوکر سه خه صیوه مه باقی پیلگه گازه یریخولف
هوه..نوکر میری قربان صیوه باقه میوخ دوچکه قاتووکه پیلگه
گازه ی آنه اندازه ف دوقلی..اگر گبه ت به دوچکه قاتووکه انازه
دوق..
گوره میره ای نوکر خشکه خیر شراته مه ملقخ ..نوکر میره قربان
ایله من دیدی گروش خوچ تخی له عیفوخ خه تره سعاته خت یومه
خه رو........

۱۳۸۶ اسفند ۱۱, شنبه

دوبیتی از: ناشناس

دنیا همه هیچ است وکار دنیا همه هیچ
ای هیچ برای هیچ بر هیچ مپیچ
دانی که چه ماند زادمی پس از مرگ
لطف است ومحبت باقی همه هیچ