۱۳۸۷ اردیبهشت ۹, دوشنبه

حکایت از:سعدی

حکایت
از:سعدی
پادشاهی با غلامی عجمی درنشست وغلام دیگردریاراندیده بودومحنت کشتی نیازموده گریه وزاری درنهاد ولرزه براندامش
افتاد چندانکه ملاطفت کردند آرام نمیگرفت وعیش ملک ازومنغّص بودچاره ندانستند حکیمی درآن کشتی بودملک را گفت
اگرفرمان دهی من اورا بطریقی خامُش گردانم گفت غایت لطف
وکرم باشدبفرمودتا غلام بدریا انداختند باری چند غوطه خورد
مویش گرفتند وپیش کشتی آوردندبدو دست درسُکان کشتی آویخت
چون برآمد بگوشه ای بنشست وقراریافت ملک راعجب آمدپرسید
درین چه حکمت بود گفت ازاوٌل محنت غرق شدن ناچشیده بود
وقدرسلامت کشتی نمیدانست همچنین قدرعافیت کسی داندکه
بمصیبتی گرفتار آید
ای سیرترا نان جوین خوش ننماید
معشوق منست آنکه بنزدیک توزشت است
حوران بهشتی رادوزخ بوداعراف
ازدوزخیان پرس که اعراف بهشتست
فرقست میان آنکه یارش دربر
باآنکه دوچشم انتظارش بردر

هیچ نظری موجود نیست: