۱۳۸۷ اردیبهشت ۹, دوشنبه

غزل از:حافظ

یـاد بـاد آن کـه نـهـان‌ات نـظـری بـا مـا بـــود
رقــم مِـهـر تـو بـر چـهـره‌ی مـا پـیـدا بــــــود
یادبادآن‌که چو چشمت به عتابم می‌کُشت
مـعـجـز عیـسـوی‌ات در لب شـکّـر خـا بــود
یاد بـاد آن که صبوحی زده در مجلس اُنـس
جـز مـن و یـار نـبـودیـم و خــدا بـا مــا بـــود
یاد بـاد آن که رخ‌ات شمع طرب می‌افروخت
ویـن دل سـوخـتـه پـروانـه‌ی بـی پـروا بــود
یـاد بـاد آن کـه در آن بـزمـگـه خُـلــق و ادب
آنـکه او خـنـده‌ی مستـانه زدی صـهـبـا بـود
یـاد بـاد آن کـه چو یاقـوت قـدح خـنـده زدی
در مـیـان مـن و لـعـل تـو حـکایـت هـــا بـود
یـاد بـاد آن کـه نـگارم چـو کـمـر بـربـسـتـی
در رکابـش مَـهِ نـو پـیـک جـهـان پـیـمـا بــود
یـاد بـاد آن که خرابات نشین بـودم و مست
و آنچه در مسجدم امروز کم ست آنـجا بـود
یاد باد آن که به اصلاح شما می‌شد راست
نظم هر گوهر ناسُـفـتـه که حـافـظ را بـود

هیچ نظری موجود نیست: