۱۳۸۷ آذر ۳, یکشنبه

شعری ازشاعر ناشناس

خانۀ من زجمال توصفائی دارد
آب وخاکش بقدوم توبهائی دارد
بروبامش زنوای توصدائی دارد
هرصداکه آید ازآن راه بجائی دارد
روشن آن دیده که تونوروضیایش باشی
فرخ آن خانه که توخانه خدایش باشی
پس عجب نیست بدین خانه مرادل بستن
خاندان گرد توچون حلقه بهم پیوستن
گاه پیشت بدوزانوی ادب بنشستن
گاه گستاخ بآغوش تواندر جستن
دورشمع رخت چرخ چوپروانه زدن
روی توبوسه زدن موی تراشانه زدن
باغ من بی گل روی تو تماشائی نیست
گل بسی هست ولی چون تو بزیبائی نیست
تا تو هستی برمن بیم زتنهائی نیست
جزهوایت هوسی درسرسودائی نیست
اندرین باغ گل روی تودیدن دارد
شکرازلعل لبان تو مکیدن دارد .

۱۳۸۷ آبان ۲۲, چهارشنبه

شعری از:صالحی

آنکه حیرت بسرحیرتم افزودکجاست
همه جابودولی روی نه بنمودکجاست
آنکه اندرطلبش این دل شوریدۀ ما
چهره برخاک رهش سودونیاسودکجاست
دلم ازدست شدوپای زرفتارافتاد
کوی دلدارکجا،کعبه مقصودکجاست
آنکه ماراچویکی ذره دراین بحروجود
مات وسرگشته وحیرت زده فرمودکجاست
آنکه این زندگی اندرکره خاکی ما
باهزاران غم ودردوستم آلودکجاست
آنکه صدهاگره ازکارمن وخلق جهان
میتوانست که بگشایدونگشودکجاست
دل شکسته ست مراجلوه گه وخانۀ او
گرکه اندردل بشکستۀ مابودکجاست
کهکشانها ومه وهوروهزاران اختر
آنکه آویخت براین سقف زراندودکجاست
تامگرپرسمش این عمرگرانمایۀ ما
طی بدوزخ شده پس جنت موعود کجاست
صالحی آنکه بجرم طلب حق ووفا
غمی هرروزبه غمهای من افزود کجاست.

۱۳۸۷ آبان ۱۵, چهارشنبه

دوبیتی :ازنا شناس

یک نگه برابرکردم ،ابرباریدن گرفت
یک نگه بریارکردم،یارنالیدن گرفت
تکیه بردیوارزدم ،خاک برفرقم نشست
خاک برفرقش نشیند آنکه یارازمن گرفت.

یادگاراز:شاعر ناشناس

شب مردوماه غمزده آهی کشیدورفت
ازچشم مه ستارۀ اشکی چکیدورفت
مست سبوشکسته بکنجی خزیدوخفت
شبگردپیرنالۀ نابش بریدورفت
شمعی که میگریست زآغازشب بشوق
آوخ که خنده های سحرراندیدورفت
درداکه اززبان سخنگوی روزگار
هرعابری فسانۀ تلخی شنیدورفت
شادم ازآنکه دوست بعنوان یادگار
دردی درون سینۀ ما آفریدورفت
امشب به نای کوج دهد ساربان عمر
باید متاع مرگ به آهی خریدورفت
شب رفت وماه مردوخداخفت وشمع سوخت
دل مردوعشق ازدل ماپاکشیدورفت.

۱۳۸۷ آبان ۸, چهارشنبه

بگذاربمیرم از:هما

مگذارکه دورازرُخت ای یار بمیرم
یکره بگذرازمن وبگذاربمیرم
میرم بقفس بهتر ازآنست که درباغ
ازطعنۀ مرغان گرفتار بمیرم
گفتی بتوگربگذرم ازشوق بمیری
قربان سرت بگذروبگذاربمیرم
میمیرم وازمردن من آگهیش نیست
یارب که دعا کردکه چنین زاربمیرم
هرمشکلی آسان شود ازمردن وترسم
ساغرشودم خالی وهشیار بمیرم
خارم مشکن درجگرازبوی گل ای باد
بگذار که ازحسرت گلزاربمیرم
برسرزهما سایه ام افتاد صباحی
باشد که درآن سایۀ دیواربمیرم

۱۳۸۷ آبان ۲, پنجشنبه

تنها توئی از:سرمد

گرعاشق یکتا منم معشوق بی همتا توئی
وربی دل رسوامنم دلداربی همتا توئی
من عاشق رسوائیم مفتون بی پروائیم
صدباراگرفرمائیم رسواتوئی رسواتوئی
دروادی عشق وجنون آنجاکه عقل آمدزبون
مجنون ترازمجنون منم لیلاترازلیلاتوئی
عاشق بسی پیداشودکوهمچومن شیداشود
لیکن بجمع دلبران پیدای ناپیداتوئی
هرجاکنددل جستجونقش توبیندروبرو
بیخودنه هرجائی شدم کاینجاتوئی آنجا توئی
آنجاکه زیباطلعتان لاف نکوروئی زنند
درچشم زیبابین من زیباتراززیباتوئی
آنجاکه رعناقامتان بالابلندی می کنند
درچشم والاهمتان بالاترازبالاتوئی
آنجاکه طبع شعرمن فکربدیعی آورد
گرچه منم گویا ولی گویاترازگویاتوئی
عاشق که ترسدازبلادرحجرماندمبتلا
سرمد بمیدان ولاتنهاتوئی تنهاتوئی.

۱۳۸۷ مهر ۲۴, چهارشنبه

گفتگواز:سایه

نشود فاش کسی آنچه میان من وتست
تااشارات نظرنامه رسان من وتست
گوش کن بالب خاموش سخن میگویم
پاسخم گوبه نگاهی که زبان من وتست
روزگاری شدوکس مردره عشق ندید
حالیاچشم جهانی نگران من وتست
اینهمه قصۀ فردوس وتمنای بهشت
گفتگوئی وخیالی زجهان من وتست
گوبهارودل وجان باش وخزان باش ارنه
ای بساباغ وبهاران که خزان من وتست
نقش ماگوننگارندبدیباچه عقل
هرکجانامه عقل است نشان من وتست
سایه زآتشکده ماست نشان مه ومهر
وه ازاین آتش روشن که بجان من وتست.

۱۳۸۷ مهر ۱۵, دوشنبه

هردودریک شب از:استاد حالت

میرسید آنشب بگوش
ازسرای مردمسکینی صدای شیونی
درشکنج زایمان
نعره ها برمیکشید ازدل زن آبستنی
نیست دکترتازند
ازپی تسکین سوزدردبراوسوزنی
ازطبابت بی خبر
پیرزالی برتن بیمارمالدروغنی
دمبدم آنشب چراغ
کشته میشد تاکه بادی میوزیدازروزنی
باچنین رنج وعذاب
آنشب آنجا یک پسرزائید ویک دخترزنی
لیک زن آخرزدرد
جان سپردویافت زیرخاک جای ایمنی
آن دوکودک درجمال
این یکی شیرین لبی بودآن یکی سیمین تنی
درمحیطی پرگزند
هردودریکشب زیک مادربدنیا آمدند
مردبعدازمرگ زن
دیدنتوان کودکان رابیکس وتنها گذاشت
یک زن دیگرگرفت
سرنوشت آن دوکودک رابدان زن واگذاشت
زن پدر،مادرنشد
زانکه آخردست ردبرسینۀ آنها گذاشت
تا که سؤتربیت
درنهاد آن دوتن سؤاثربرجاگذاشت
وان پدروقتی که مرد
درجهان ازخوددوطفل بی سروبی پاگذاشت
رفته رفته آن پسر
پابراهی زشت بارفتارنازیباگذاشت
خواهرش هم شدخراب
چون بنای دوستی بادختری رسواگذاشت
مختصرآخرشبی
آن بدزدی دست زد،این پای درفحشاگذاشت
ازبرای انتفاع
هردودریکشب برآوردندسردراجتماع
دختراندرخانه ای
مدتی درمنجلاب ننگ وشهوت غوطه خورد
تاکه درآن کارزشت
گشت بیمارومیان بسترافتادوفسرد
وان پسرتامدتی
سردرپی دزدی نهاد وپابناپاکی فشرد
چون مرض شدت گرفت
عاقبت دخترشبی بدنام وبیکس جان سپرد
مرگ اورادرربود
یاکه ازدامان هستی لکۀ ننگی سترد
درهمان شب آن پسر
بود ازبامی ببامی درخیال دستبرد
ناگهان ازلغزشی
برزمین افتاد ازبالا ومغزش گشت خود
آری ،آری عاقبت
این بکاری پست جان داد آن براهی زشت مرد
تلخکام وتره بخت
هردودریکشب بسختی زین جهان بستند رخت.

۱۳۸۷ مهر ۱۴, یکشنبه

شعراز:ناشناس

دلا نزد کسی بنشین که اوازدل خبردارد
بزیرآن درختی روکه اوگلهای تر دارد
دراین بازارعطاران مروهرسوچوبیکاران
بدکان کسی بنشین که دردکان شکردارد
ترازوگرنداری پس ترازوره زندهرکس
یکی قلبی بیاراید توپنداری که زردارد
ترابردرنشانداوبه طرّاری که می آیم
تومنشین منتظربردرکه آن خانه دودردارد
به هردیگی که میجوشد میاورکاسه ومنشین
که هردیگی که میجوشد دراوچیزی دگردارد.

شعراز:گمنام

نازنینی گرفت فال مرا
گفت بامن زبان حال مرا
یازسیمای خسته ام دانست
رنج تنهائی وملال مرا
یاکه درچشم بیفروغم خواند
اوپریشانی خیال مرا
کردشیرین زبانی بسیار
گفت درپرده ایده آل مرا
حیف باآنهمه کرشمه نداد
پاسخ آخرین سؤال مرا.

نفرین از:فرهنگ ارجمند

ایکاش بشوید تن رسوای تراچشمه خورشید
ایکاش که درمزرعۀ سینۀ توخاربروید
ایکاش برقصدتن عریان تودرآتش مسموم
ایکاش لب تلخ تورابوسۀ ابلیس بشوید
ایکاش که درگورگلوی توگل خنده بخشکد
ایکاش ازچشمه چشمت بهرشب اشک بجوشد
ایکاش طلسم شب گیسوی ترا روزبدوزد
ایکاش که زهرلب سوزان تراماربنوشد
ایکاش درآغوش عطش دارهم آغوش بخشکی
ایکاش که معشوق بچشمان توخنجربنشاند
ایکاش که فریاد ترا شیهۀ طوفان برباید
ایکاش بلبهای توداغ لب بیگانه بماند
ایکاش بپیچد بفریبنده تنت پیچک شلاق
ایکاش که گیسوی تودرآغوش صدفتنه بسوزد
ایکاش تماشاچی افسون زده مرگ توباشم
ایکاش که چاک کفنت را زن همسایه بدوزد
ایکاش که تابوت توبردوش دوبد مست برقصد
ایکاش کفن برتن بیچارۀ توتا سینه بلغزد
ایکاش ببوسد لب خونین تراگورکن پیر
ایکاش که پستان توبرسنگ یخ گوربلرزد
ایکاش بمیری ...................

۱۳۸۷ مهر ۷, یکشنبه

دیداراز:فرهاد فرهادی

دیدمش دلرباترازهرروز
اوهمان شادومن همان دلتنگ
دیدمش چون بنفشه ها خوشبو
دیدمش چون شکوفه ها خوشرنگ
بازازعطرزلف پرشکنش
دلم ازحال رفت ومست شدم
باردیگرچواولین دیدار
مست آن مست خودپرست شدم
گاه میرفت زورق نگهم
نرم برموجهای دامانش
گاه میریخت چشم پرگنهم
بوسه برساقهای عریانش
درپی اش سایه وارمیرفتم
دل نمیگفت راه خودپویم
چشمم ازقامتش نمی افتاد
دل نمیخواست ترک اوگویم
کاش میشد چوآفتاب سپید
سرنهم بیقراربردوشش
کاش میشد چومهتاب لطیف
جای گیرم شبی درآغوشش
کاش میشدچوبادبوسه زنم
میخک سرخ گونه هایش را
چندحیران شوم زدیدارش؟
چندتحسین کنم خدایش را؟
دیدمش دلرباترازهرروز
اوهمان شاد ومن همان دلتنگ
دیدمش چون بنفشه هاخوشبو
دیدمش چون شکوفه ها خوشرنگ.

۱۳۸۷ مهر ۶, شنبه

خزان :داوید

خزان بی بهار
از:داوید
مدتی هست که ازصحبت یاران خبری نیست
بردرکلبه ام ازمهروصفا یک نظری نیست
دوستان جمله برفتندومراازغم آنها
بحزازیک دل بشکسته ویک چشم تری نیست
گاه وناگاه دلم درقفس سینه تنگ
شوق پروازکند گرچه مرابال وپری نیست
حلقه ای بردرکاشانه ماکس نزند
کس نمانده است یاخانه مارا دری نیست
دیگرآن نعره مستانه بگوشی نرسد
دگرآزرده دلی ازمن ویک گوش کری نیست
طی شدایام جوانی ومن ازغصه آن
آن چنان پیرنمایم که چومن پیری نیست
جوانی توکجائی که من آیم زپی ات
گرچه درپای مراقوت ویک همسفری نیست
ای جوانان که سعادت همه ازآن شماست
غصه ای نیست اگرپیش شما سیم وزری نیست
چون جوانی برود پیری وسستی آید
این خزان رازپی اش فصل بهاردگری نیست
حیف ازآن عهد جوانی که بغفلت بگذشت
یادبادآنچه بجزیادازاویک اثری نیست
دیگراین زندگانی تلخ بچه کاری آید
میروم سوی دیاری که دراودردسری نیست
ازچه محزون ننشینم ونگریم "مسرور"
کاین دم آخرعمرم زرفیقان خبری نیست.

۱۳۸۷ مهر ۲, سه‌شنبه

شعراز:مهدی سهیلی

با دوصدشوق بامیدوصالی که ندیدم
آمدم تابسرای توودرخانه نبودی
حلقه بردرزدم وازتوجوابی نشنیدم
بلکه بودی ودرخانه برویم نگشودی
اشک زدحلقه بچشم من وآهم بلب آمد
ناگهان غیبت توبست بدل راه امیدم
نا امیدانه زدم تکیه بدیوارزحسرت
رنج حرمان نکشیدی که بدانی چه کشیدم
با دوصد عذربجبران گناهی که نکردم
گریه ها کردم وبرآتش دل اشک فشاندم
یادگارتوهمان حلقه زیبای طلا را
نگهی کردم وبرآن گهراشک نشاندم
ناگزیراشک فشان غمزده ازکوی تورفتم
نا امیدانه زدل آه غریبانه کشیدم
تا بسوگ دل تنها مستانه بگریم
نیم جان پیکرخود جانب میخانه کشیدم.

از:نویسنده گمنا م

گفتم:نگرم روی تو گفتا:بقیامت
گفتم:روم ازکوی توگفتا:بسلامت
گفتم:چه بودکارجهان گفت:غم عشق
گفتم:چه بودحاصل من گفت:ندامت.

شکریک بوسه از:امید

پریان دوش پربسته گشودندمرا
بوسه وباده زغمخانه ربودند مرا
پس آن پرده ،که تادوش مرابارنبود
بودم وروی بسی رازنمودند مرا
پرده داران نهانخانه اسرارمگو
مست کردند،چوآن پرده گشودندمرا
برلب چشمه نهادندلب تشنه من
دردورنج ازدل غمدیده زدودندمرا
تاسحرشمع شبستان غزل بودم وعشق
پریان بس غزل نغزشنودندمرا
دوستان کهنم ،حسرت واندوه،ازدور
باسرانگشت شگفتی بنمودندمرا
نغمه سازان طربخانه جادوی بهشت
دامن افشان چویکی نغمه سرودندمرا
وه که کشتند مرامستی ومی ،بسکه چوگل
بسراپای توکشتندودرودندمرا
برلبت بودلب من که ملائک درسپهر
همه دیدند وبدین بخت ستودندمرا
بیش ازاین من چه بگویم دگر<امید>که دوش
نازونوش ولب جانان همه بودندمرا
چشم دارم که نصیبم شود این دولت باز
گرچه دانم که بسی چشم حسودند مرا.

۱۳۸۷ شهریور ۲۸, پنجشنبه

سکوت از:شاعرانسانها کارو

گفتم که سکوت ازچه رولالی وکور؟
فریادبکش که زندگی رفت بگور......
گفتاکه خموش!..تاکه زندانی زور،
بهترشنود،ندای تاریخ زدور...
بستم زسخن لب وفرادادم گوش
دیدم که زبیکران ،دردی خاموش
فریادزمان رمیده درقلب سروش
کای ژنده بتن مردم کاشانه بدوش
بس بودهرآنچه زوربی مسلک پست
دردامن این تیره شب مرده پرست
بافقرسیاه طفل سرمایه ی مست
قلب نفس بی کسان،کشت...شکست
دل زنده کنیدتابمیردناکام
این نظم سیاه و...فقردرظلمت شام
برسرنکشدخزیده ازبام به بام
خون دل پابرهنه گان،جام به جام
نابودکنیدیأس رادردل خویش
کاین ظلمت دردگسترزارپریش
محکوم بمرگ جاودانی است بلی
شب خاک بسرزندچوروزآیدپیش.

رازاز:نویسنده گمنام

من ازتوام ،توازدیگران
خداراخوش این است
که توازمن باشی
وتهی ازدیگران.

۱۳۸۷ شهریور ۲۷, چهارشنبه

بانگ خرابات از:شهری

ثروت ومال چراغ ره منزل نشود
سیم وزرسنگ ره مردم عاقل نشود
بیگمان کس نتواند که بردراه بدوست
گرکه باسعی وعمل طی مراحل نشود
طاعتش رانتوان گفت که گردیده قبول
گرازاخلاص ،کسی بنده مقبل نشود
شمع اغیارببزم تونمی بخشد نور
آتش اینجا سبب گرمی محفل نشود
همتی کن که دلی رازغم آزادکنی
ورنه ازدورجهان کام توحاصل نشود
گره ازکارفروبسته مردم بگشای
تامگرکارتو پیچیده ومشکل نشود
این شنیدم بخرابات که شهری میگفت
مردحق درپی اندیشه باطل نشود

حکایت از:سعدی

یکی ازپادشاهان عابدی راکه عیالان داشت پرسید:
اوقات عزیزچگونه میگذردگفت:
همه شب درمناجات وسحردردعای حاجات وهمه روزدربند
اخراجات ،ملک رامضمون اشارت عابدمعلوم گشت فرمود
تاوجه کفاف وی معیّن دارندوبارعیال ازدل اوبرخیزد.
ای گرفتارپای بندعیال
دیگرآسودگی مبندخیال
غم فرزندونان وجامه وقوت
بازت آردزسیردرملکوت
همه روزاتفاق می سازم
که بشب باخدای پردازم
شب چوعقدنمازمی بندم
چه خوردبامداد فرزندم.

دوبیتی از:ناشناس

ای مأیوس ازهمه سوئی بسوی عشق روکن
قبلۀ دلهاست اینجا هرچه خواهی آرزوکن
تادلی آتش نگیردحرف جانسوزی نگوید
حال دل خواهی اگرازحالت ماجستجوکن.

شعراز:گمنام

آه سردی برلبانم دیدورفت
چشمه مهرش دمی جوشیدورفت
چون نسیم روح بخش سبزه وار
عطرنسرین درفضاپاشید ورفت
ازشکاف ابرهامهتاب من
لحظه ای برکلبه ام تابید ورفت
گریه کردم تابرحم آید ولی
ازبرم دامن کشان خندیدورفت
ازشراب چشم خودمستم نمود
جامی ازخون دلم نوشیدورفت
دربهارزندگی یارچه زود
غنچه های آرزوراچیدورفت.

دوبیتی از:فریدون توللی

شاعری دربرشمعی سرپرشوربدست
میزندخط بسربیتی ومیخواند باز
چشم افسونگری ازموج غم آلودخیال
میدرخشدبضمیرش چویکی چشمۀ راز

۱۳۸۷ شهریور ۲۶, سه‌شنبه

از: خواجه عبدالله انصاری

الهی!تاتودرغیب بودی من درعیب بودم،چون توازغیب پیداشدی من ازعیب جدا
الهی!چون همه آنست که خودخواهی ازاین عاجزبیچاره چه خواهی؟
الهی!آنچه دردست منست ندانم تاروزی کیست وآنچه روزی منست ندانم تا دردست کیست
الهی!آنچه تودوختی درپوشیدم وآنچه تودرجام ریختی نوشیدم ،هیچ نیامد ازآنچه میکوشیدم
الهی!اگرتومرابجرم من بگیری من ترا بکرم توبگیرم زیراکرم توزجرم من بیش است
الهی!همه ترسندکه فرداچه خواهد شد،عبدالله میترسد که دی چه رفته است
الهی!پاکان رااستغفاربایدکرد،ناپاکانراچکاربایدکرد؟
آنجا که عقاب سرنگون خواهد بود
باری بنگرکه جغد چون خواهدبود
الهی!گدای توبکارخودشادانست،هرکه گدای توشددردوعالم سلطانست
الهی!اگرجان مادرسرسودای توروان شد،سودای توبازجان افزاید
الهی!تاازمهرتواثرآمددیگرمهرهاهمه بسرآمد
الهی!کلام مجیدازتویادگاراست،چون تودرآن حاضری بایادگارچکاراست
الهی!دودازآتش چنان نشان ندهدوخاک ازبادکه ظاهرازباطن وشاگردازاستاد
الهی!بغم محبّت توشادیم وبغایت محنت توآبادیم نه بخویشتن بتوافتادیم
الهی!بی اَلمَهای توجای شادی نیست وجزازبندگیت روی آزادی نیست
الهی!همچوبیدبرخودمیلرزم که مباداآخربجوی نیرزم
الهی!همه ازروزجزاترسندوعبدالله ازروزازل زیراکه آنچه تقدیرکردی دراوّل نمیشودودرآخرمبّدل
الهی!نزدیکت نشان میدهندودورترازآنی ودورت می پندارندونزدیکترازجانی.

۱۳۸۷ شهریور ۲۴, یکشنبه

عشق پیری از:ناشناس

زچشمی باده نوشم مست ودل را
بچشم می فروشان می فروشم
هم ازکالای هستی آنچه دارم
بدین گیسوبدوشان می فروشم
بساق نرم کوته دامنان بین
که درپیران جوانی آفریدند
مگراین طرفه حوران بهشتی
پیام آورزفردوس برینند
زسرتاپای این مستی فروشان
شمیم نوجوانی می تراود
ازآن لبهای شیرین بوسه آرام
شراب زندگانی می تراود
ازاین گیسوبدوش افکندگان پرس
که مارا ازچه بی آرام کردند
نه با لبخنده کاین دلکش نگاهان
لبی کج کرده مارا رام کردند.

از:حا فظ

گرازین منزل ویران بسوی خانه روم
وگرآنجا که روم عاقل وفرزانه روم
زین سفرگربسلامت بوطن بفزرسم
نذرکردم که هم ازراه بمیخانه روم
تا بگویم که چه کشفم شد ازین سیروملوک
بدرصومعه با بربط وپیمانه روم
آشنایان ره عشق گرم خون بخورند
ناکسم گربشکایت سوی بیگانه روم
بعدازین دست منوزلف چوزنجیرنگار
چندچندازپی کام دل دیوانه روم
گرببینم خم ابروی چومحرابش باز
سجده شکرکنم وزپی شکرانه روم
خرم آندم که چوحافظ بتوّلای وزیر
سرخوش ازمیکده بادوست بکاشانه روم.

۱۳۸۷ شهریور ۲۱, پنجشنبه

دوبیتی از:ناسناس

دورازتودیشب پیکرآزرده جانم
هرلحظه ازدردی گران بیتاب میشد
تب میدویدازهرطرف دراستخوانم
شمع وجودم ازلهیبش آب میشد
درگیرودارخاطرات تلخ وشیرین
چشمم بیادت همچنان بیدارمیماند
لب هابه سختی گاهگاه ازبهرتسکین
آهسته نامت رابگوشم بازمیخواند.

شعراز:فرخی یزدی

شب چودربستم ومست ازمی نابش کردم
ماه اگرحلقه بدرکوفت جوابش کردم
دیدی آن ترک خطادشمن جان بودمرا
گرچه عمری بخطا دوست خطابش کردم
منزل مردم بیگانه چوشدخانۀ چشم
آنقدرگریه نمودم که خرابش کردم
شرح داغ دل پروانه چوگفتم باشمع
آتش دردلش افکندم وکبابش کردم
غرق خون بودونمیمرد زحسرت فرهاد
خواندم افسانه شیرین وبخوابش کردم
دل که خونابۀ غم بودوجگرگوشه درد
برسرآتش جورتوکبابش کردم
زندگی کردن من مردن تدریجی بود
آنچه جان کندتنم عمرحسابش کردم.

شعراز:سعدی

تن آدمی شریف است به جان آدمیت
نه همین لباس زیباست نشان آدمیت
اگرآدمی به چشمست ودهان وگوش وبینی
چه میان نقش دیوارومیان آدمیت
خوروخواب وخشم وشهوت شغبست وجهل وظلمت
حیوان خبرنداردزجهان آدمیت
به حقیقت آدمی باش وگرنه مرغ باشد
که همین سخن بگوید به زبان آدمیت
مگرآدمی نبودی که اسیردیوماندی
که فرشته ره نداردبه مقام آدمیت
اگراین درنده خویی زطبیعتت بمیرد
همه عمرزنده باشی به روان آدمیت
رسدآدمی به جائی که بجزخدانبیند
بنگرکه تاچه حدست مکان آدمیت
طیران مرغ دیدی توزپای بند شهوت
به درآی تاببینی طیران آدمیت
نه بیان فضل کردم که نصیحت توگفتم
هم ازآدمی شنیدیم بیان آدمیت

۱۳۸۷ شهریور ۱۸, دوشنبه

شکرنعمت از:رهی معیری

فقیرکوری با گیتی آفرین میگفت
که ای زوصف توالکن،زبان تحسینم
زنعمتی که مراداده ای هزاران شکر
که من نه دخورلطف وعطای چندینم
خسی گرفت گریبان کوروباوی گفت
که تاجواب نگوئی،زپای ننشینم
من ارسپاس جهان آفرین کنم ،نه شگفت
که تیزبین وقوی پنجه ترزشاهینم
ولی توکوری ناتندرست وحاجتمند
نه چون منی که خداوندجاه وتمکینم
چه نعمتی است ترا،تابه شکرآن کوشی
به حیرت اندراین کار،چون تومسکینم
بگفت کور:ازاین به،چه نعمتی خواهی؟
که روی چون توفرومایه را نمیبینم!

بام ملائک از:مسرور

آن پیرزن که کنج اطاقی نشسته است
وزجورروزگاررنجه وبیماروخسته است
دررابروی خویش وبیگانه بسته است
ازغیروخویش رشتۀ الفت گسسته است
آن پیرسالخورده همان مادرشماست
این مادراست ارزش اوبه زکیمیاست
تنهانهادنش گنه است این عمل خطاست
وجدان وغیرت توعزیزدلش کجاست؟
دربسته لیک چشم ودلش پشت دربود
چشمش درانتظارتوآقا پسربود
درانتظارتیره شبش بی سحربود
نخل امید اوزچه روبی ثمربود
تودرکنارهمسروبا کودکان خویش
سرگرم وغافل ازدل آن مادرپریش
یا آن پدرکه یکه وتنها چون درویش
درگوشه ای خزیده وکس نایدش درپیش
ازهرصدا که ازپس درآیدش بگوش
اورا گمان توئی وبرآردزدل خروش
اما تونامدی ونیامد صدای سروش
بس شکوه ها کند بردیوارلال وخموش
ازفصل بارداری خود درددل کند
درپیش غیرزادۀ خودرا خجل کند
دیوارخانه را زغم خودکسل کند
مشکل که شیرخویش رابتوآقا بحل کند
امروزاوبه ذلت وفردا توهمچنان
ازفتنۀ زمانه نباشی درامان
روزی به خویش آئی وببینی که ناگهان
ازپا فتاده ای وذلیلی ونا توان
درسی که داده ای توبه نوبابکان خویش
باتو همان کنند!نه کمترونه بیش
بس روزهای تیره وپیری ترابوددرپیش
ازروزدین زچه دردل نباشدت تشویش
این نکته گفت:پیرخردمندخسته ای
آنرا دروکنی که درکشته کشته ای
باید به زرنوشت هرآنچه نوشته ای
"مسرور" مگربه بام ملائک نشسته ای.

۱۳۸۷ شهریور ۱۷, یکشنبه

مناجات از:خواجه عبدالله انصاری

الهی!بیزارم ازطاعتی که مرابعُجب آورد وبنده آن معصیتی که مرابعذرآورد
الهی!صحبت دوستان توآب جانست وصحبت غیرایشان تاب جانست
الهی!گل بهشت درچشم عارفان خاراست وجوینده ترابابهشت چکاراست
الهی!شب فراق اگرچه تاریک است دل خوش داریم که صبح وصال نزدیک است
ازصبح وصال بی خبربودعدم
آنجاکه من وعشق توبودیم بهم
روزانه اگرکسی نبینم همدم
شبها که غم توهست چه بیش وچه کم
الهی!خواندی تأخیرکردیم ،فرمودی تقصیرکردیم هیهات آنچه کردیم بی تدبیرکردیم
الهی!همه نادانیم وهمه ناتوانیم اگربخوانی درآرزوی آنیم واگربرانی درطاعت وفرمانیم
الهی!ضعیفم خواندی وچنین است ،هرچه ازمن دروجودآیداین است
الهی!توهستی ومن نیستم ،هست ازنیست چیزی طلبدمن آنراکیستم
الهی!توغفّارومن پرگناهم بردرگاهم گیرکه گرصادق نیستم آخرباصادقان همراهم
الهی!توهمه وماهیچ توهشیاری وماگیج سخن همین است برمامپیچ
الهی!اگرمجرمم مسلمانم واگرگنه کارم پشیمانم واگرعقابم خواهی مطیع فرمانم
واگررحمت فرمائی مستحق آنم .

۱۳۸۷ شهریور ۱۴, پنجشنبه

از:حا فظ

من آن رندم که ترک شاهد وساغرکنم
محتسب داندکه من این کارها کمترکنم
من که عیب توبه کاران کرده باشم بارها
توبه ازمی وقت گل دیوانه باشم گرکنم
چون صبا مجموعه ی گل رابه آب لطف شست
کج دلم خوان گرنظربرصفحه ی دفترکنم
لاله ساغرگیرونرگس مست وبرمانام فسق
داوری دارم بسی یارب که راداورکنم؟
من که امروزم بهشت نقد حاصل می شود
وعده ی فردای زاهدراکجاباورکنم؟
عشق دردانه است ومن غواص ودریامیکده
سرفروبردم درآنجاتا کجا سربرکنم؟
گرچه گردآلود فقرم شرم بادازهمتم
گربه آب چشمه ی خورشیددامن ترکنم
من که دارم درگدائی گنج سلطانی به دست
کی طمع درگردش گردون دون پرورکنم
بازکش یکدم عنان ای ترک شهرآشوب من
تازاشک وچهره راهت پرزروگوهرکنم
دوش لعلت عشوه ای می داد حافظ راولی
من نه آنم کزوی این افسانه ها باورکنم.

۱۳۸۷ شهریور ۱۲, سه‌شنبه

آرزواز:فروغ فرخزاد

آرزو
کاش برساحل رودی خاموش
عطرمرموزگیاهی بودم
چوبرآنجا گذرت می افتاد
به سراپای تولب میسودم
کاش چونای شبان میخواندم
بنوای دل دیوانۀ تو
خفته برهودج مواج نسیم
میگذشتم زدرخانۀ تو
کاش چوپرتوخورشیدبهار
سحرازپنجره می تابیدم
ازپس پرده لرزان حریر
رنگ چشمان ترا میدیدم
کاش دربزم فروزندۀ تو
خندۀ جام شرابی بودم
کاش درنیمه شبی دردآلود
سستی ومستی خوابی بودم
کاش چوآیینه روشن میشد
دلم ازنقش تووخندۀ تو
صبحگاهان به تنم می لغزید
گرمی دست نوازندۀ تو
کاش چون برگ خزان رقص مرا
نیمه شب ماه تماشا میکرد
دردل باغچه خانۀ تو
شورمن ولوله برپا میکرد
کاش چون یاددل انگیززنی
می خزیدم به دلت پرتشویش
ناگهان چشم ترمی دیدم
خیره برجلوه زیبائی خویش
کاش دربسترتنهائی تو
پیکرم شمع گنه می افروخت
ریشه زهد تووحسرت من
زین گنه کاری شیرین میسوخت.

۱۳۸۷ شهریور ۷, پنجشنبه

از:رودکی

شادزی باسیه چشمان شاد
که جهان نیست جزفسانه وباد
بادوابراست این جهان افسوس
باده پیش آر،هرچه بادا باد.

از:حکیم عمرخیام نیشابوری

دردایره ای کامدن ورفتن ماست
آن رانه بدایت ونه نهایت پیداست
کس می نزنددمی دراین معنی راست
کاین آمدن ازکجاورفتن به کجاست
جامی است که عقل آفرین می زندش
صدبوسه زمهربرجبین می زندش
این کوزه گردهرچنین جام لطیف
می سازدوبازبرزمین می زندش.

۱۳۸۷ شهریور ۴, دوشنبه

از:رهی معیری

ازبداندیشان نیندیشم که یارمن توئی
فارغم ازدشمنان تادوستدارمن توئی
خاطرازدم سردی بادخزانم ایمن است
تاحدیث تازه ورنگین بهارمن توئی
بهره یاب ازدولتم تاباتوام خلوت نشین
برکنارازمحنتم تادرکنارمن توئی.

شعراز:نویسنده گمنام

آب تنی
لخت شدم تادرآن هوای دل انگیز
پیکرخود رابه آب چشمه بشویم
وسوسه میریخت بردلم شب خاموش
تاغم دل رابگوش چشمه بگویم
آب خنک بودوموجهای درخشان
ناله کنان گردمن بشوق خزیدند
گوئی بادستهای نرم وبلورین
جان وتنم رابسوی خویش کشیدند
بادی ازآن دورها وزیدوشتابان
دامنی ازگل بروی گیسوی من ریخت
عطردلاویزوتندپونۀ وحشی
ازنفس باددرمشام من آویخت
چشم فروبستم وخموش وسبکروح
تن به علفهای نرم وتازه فشردم
همچوزنی کاوغنوده دربرمعشوق
یکسره خودرابدست چشمه سپردم
روی دوساقم لبان مرتعش آب
بوسه زن وبیقراروتشنه وتبدار
ناگه درهم خزیدراضی وسرمست
جسم من وروح چشمه سارگنهکار

۱۳۸۷ شهریور ۳, یکشنبه

رباعیات عمرخیام نیشابوری

تاکی غم آن خورم که دارم یانه
وین عمربه خوشدلی گذارم یانه
پُرکن قدح باده که معلومم نیست
کاین دم که فروبرم برآرم یانه
****
می نوش که عمرجاودانی این ست
خودحاصلت ازدورجوانی این ست
هنگام گل وباده ویاران سرمست
خوش باش دمی که زندگانی این ست
****
ازجمله رفتگان این راه دراز
بازآمده ای کوکه بماگویدراز
هان برسراین دوراهه ی آزونیاز
چیزی نگذاری که نمی آئی باز
****
هنگام سپیده دم خروس سحری
دانی که چراهمی کند نوحه گری؟
یعنی که نمودند درآیینه ی صبح
کازعمرشبی گذشت وتوبی خبری.

۱۳۸۷ مرداد ۳۱, پنجشنبه

من چه خواهم از:خواجه عبدالله انصاری

نی ازتوحیات جاودان میخواهم
نی عیش وتنعّم جهان میخواهم
نی کام دل وراحت جان میخواهم
هرچیزرضای تست آن میخواهم
الهی!مرادل ازبهرتودرکاراست وگرنه چراغ مرده راچه مقداراست
الهی!چکنم تا تراشناسم ،خون دل ازدیده پالایم ،کلیدندارم که دربگشایم
اگرکاربمنستی برخودبخشایم .
الهی!چون آتش فراق داشتی ،آتش دوزخ ازچه افراشتی
الهی!تاتوانستم ندانستم وچون دانستم نتوانستم،تاتوانستم ندانستم چه سود
چونکه دانستم توانستم نبود.
الهی!گناه درجنب کرم توزیانست ازآنکه کرم توقدیم وگناه اکنونست
الهی!این چه فضلست که بادوستان خودکردۀ که هرکه ترادریافت ایشان راشناخت
وهرکه ایشان راشناخت ترا دریافت.
گرم سوزی بغیردوزخم جای دگرباید
گرآمرزیم جزفردوس ماوای دگرباید
چوآرائی بزینت روی حوران بهشتی را
عروسی راکه بهرماست آرای دگرباید.


۱۳۸۷ مرداد ۳۰, چهارشنبه

از:استادگرانمایه دکترعلی شریعتی

دردم درد بی کسی بود.....
از دوزخ این بهشت ،رهائی ام بخش !
دراینجاهردرختی مرا قامت دشنامی است
وهرزمزمه ای بانگ عزائی وهرچشم اندازی سکوت گنگ وبی حاصلی.....
درهراس دم می زنم
دربی قراری زندگی می کنم
وبهشت توبرای من بیهودگی رنگینی است
من دراین بهشت ،همچون تودرانبوه آفریده های رنگارنگت تنهایم.
"توقلب بیگانه رامی شناسی که خوددرسرزمین وجود بیگانه بودی".

از:سیمین بهبهانی

گفتی که می بوسم تورا،گفتم تمنامی کنم
گفتی اگربیند کسی ،گفتم که حاشا می کنم
گفتی زبخت بداگرناگه رقیب آید زدر
گفتم که با افسون گری اورازسروامی کنم
گفتی که تلخی های می گرنا گوارافتدمرا
گفتم که بانوش لبم آن راگوارامی کنم
گفتی چه می بینی بگودرچشم چون آیینه ام
گفتم که من خودرادراوعریان تماشا میکنم
گفتی که ازبی طاقتی دل قصۀ یغما می کند
گفتم که بایغماگران باری مدارامی کنم
گفتی که پیوندتورابانقد هستی می خرم
گفتم که ارزان ترازاین من باتوسودامی کنم
گفتی اگرازکوی خودروزی توراگویم برو
گفتم که صدسال دگرامروزوفردامی کنم
گفتی اگرازپای خودزنجیرعشقت واکنم
گفتم زتودیوانه تردانی که پیدا می کنم

۱۳۸۷ مرداد ۲۹, سه‌شنبه

از:نویسنده ناشناس

ای آرزوی من
هرشب که آسمان خیالم ،دراین دیار
باچلچراغ یادتو،چون روزمیشود،
هرشب که بادمست،ازآنسوی کوهها
بوی ترا بکلبه ی من میپراکند
سنگین ترازهمیشه ،
غم دوری ترااحساس میکنم.

از:نادر نادرپور

با ماهی سرخ رنگ لبهایش
درآب پریده رنگ سیمایش
آهسته وبی صداشناکردم
ازطارمی سیاه مژگانش
ره سوی دردوچشم اوبردم
آنرابه هزارحیله واکردم
درنقب گلوی تشنه اش جستم
سرداب سیاه سینه ی اورا
دل را،دل خفته راصداکردم
دل ماهی آبهای گلگون بود
سرداب سیاه سینۀ پرخون بود
وان نقب که ره به سینۀ اوداشت
چون راه نهان گنج قارون بود
پس سیل سرشک رارهاکردم
دوگیسوراپریشان درکمرکن
من دیوانه رادیوانه ترکن
بکامم ازلبت می ریزآنگاه
شبی رادرکنارمن سحرکن

۱۳۸۷ مرداد ۲۸, دوشنبه

از:حافظ

از:حافظ
دیدم بخواب خوش که بدستم پیاله بود
تعبیررفت وکاربدولت حواله بود
چل سال رنج وغصهکشیدیم وعاقبت
تدبیرمابدست شراب دوساله بود
آن نافه مرادکه میخواستم زبخت
درچین زلف آن بت مشکین کلاله بود
ازدست برده بودخمارغمم سحر
دولت مساعدآمدومی درپیاله بود
برطرف گلشنم گذرافتادوقت سحر
آندم که کارمرغ سحرآه وناله بود
هرکو نکاشت مهروزخوبی گلی نچید
دررهگذار بادنگهبان لاله بود
برآستان میکده خون میخورم مدام
روزّی مازخوان قدر این نواله بود
دیدیم شعردلکش حافظ بمدح شاه
یک بیت ازآن قصیده به ازصدرساله بود
آن شاه تند حمله که خورشیدشیرگیر
پیشش بروزمعرکه کمترغزاله بود

۱۳۸۷ مرداد ۲۷, یکشنبه

حکایت از:سعدی

دوبرادریکی خدمت سلطان کردی ودیگربزوربازونان خوردی
باری این توانگرگفت درویش راکه چراخدمت نکنی تا ازمشقّت کارکردن برهی؟
گفت:توچراکارنکنی تاازمذلّت خدمت رهائی یابی که خردمندان گفته اند:
نان خود خوردن ونشستن به که کمر شمشیر زرّین بخدمت بستن.
بدست آهن تفته کردن خمیر
به ازدست برسینه پیش امیر
عمرگرانمایه درین صرف شد
تاچه خورم صیف وچه پوشم شتا
ای شکم خیره بتائی بساز
تانکنی پشت بخدمت دوتا
****
کسی مژده پیش انوشیروان عادل آورد گفت :
شنیدم که فلان دشمن ترا خدای عّزوجّل یرداشت گفت:
هیچ شنیدی که مرا بگذاشت
اگر بمُردعدو جای شادمانی نیست
که زندگانی مانیزجاودانی نیست

حکایت از:سعدی

پادشاهی بکشتن بیگناهی فرمان داد گفت:
ای ملک بموجب خشمی که ترابرمن است آزارخودمجوی که:
این عقوبت برمن بیک نفس بسرآیدوبزه آن برتوجاویدبماند.
دوران بقا چوبادصحرابگذشت
تلخی وخوشی وزشت وزیبا بگذشت
پنداشت ستمگرکه جفابرماکرد
درگردن او بماند وبرما بگذشت
ملک رانصیحت اوسودمند آمدوازسرخون اوبرخاست.

۱۳۸۷ مرداد ۲۶, شنبه

ازرباعیات عمرخیام

تاچندزنم بروی دریاهاخشت
بیزارشدم زبت پرستان کنشت
خیام که گفت دوزخی خواهد بود
که رفت به دوزخ وکه آمدبه بهشت
****
ای آمده ازعالم روحانی تفت
حیران شده درپنج وچهاروشش وهفت
می خورچوندانی ازکجا آمده ای
خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت
****
برخیزبتا بیازبهردل ما
حل کن به جمال خویشتن مشکل ما
یک کوزه شراب تا به هم نوش کنیم
زان پیش که کوزه ها کنند ازگل ما
****

۱۳۸۷ مرداد ۲۳, چهارشنبه

از: خواجه عبدالله انصاری

رباعی
مست توام ازجرعه وجام آزادم
مرغ توام ازدانه ودام آزادم
مقصود من ازکعبه وبتخانه توئی
ورنه من ازین هردومقام آزادم
الهی! آنراکه خواهی آب درجوی اوروانست وآنراکه نخواهی چه درمانست.
الهی! دُرّ اصطفا دردامن آدم توریختی وگردعصیان برفرق ابلیس توبیختی
واین دوجنس مخالف باهم توآمیختی ازروی ادب ما بدکردیم برمامگیرکه
درحقیقت توفتنه انگیختی.
الهی! روزگاری ترامیجستم وخودرامییافتم اکنون خودرامیجویم ترامی یابم.
دردیده عیان توبودی ومن غافل
درسینه نهان توبودی ومن غافل
ازجمله جهان تراعیان میجُستم
خود جمله جهان توبودی ومن غافل.

۱۳۸۷ مرداد ۲۲, سه‌شنبه

از: نویسنده ناشناس

راز
همچوشمع بزم میسوزم زبان خویش را
کزچه روشن ساختم رازنهان خویش را
بسکه ازسوزدرون چون دودپیچیدم بخود
عاقبت برباددادم دودمان خویش را
دردل صحرای غیرت خفته ام همچون غار
تا بجویم نقش پای کاروان خویش را
چون صبا سرگشته ام دروادی آوارگی
میروم تاگم کنم نام ونشان خویش را
اشک را آویختم چون پرده برمژگان خویش
تازدیدن بازدارم دیدگان خویش را
سینه ام صحرای آتش دیده ام دریای اشک
دوستان من با که گویم داستان خویش را.

گرفتار از:رهی معیری

گرفتار
باید خریدارم شوی ِتامن خریدارت شوم
وزجان ودل یارم شوی تا عاشق زارت شوم
من نیستم چون دیگران بازیچه بازیگران
اول بدام آرم ترا وآنگه گرفتارت شوم.

از:ابوالحسن ورزی

آخربپرسش دل زارم نیامدی
چون موج اشک من بکنارم نیامدی
دورازتوزندگانی من غرق ظلمت است
مهتاب من که درشب تارم نیامدی
میخواستم که درقدمش میرم ونشد
ای جان نا مراد:بکارم نیامدی
من درخزان عمرم وتودربهارحُسن
ای تازه گل چرابه بهارم نیامدی
اشکی زچشم مست توبرخاک من نریخت
چون آب زندگی بمزارم نیامدی
ارزانی نسیم خزان بادگلبنت
ای بوی گل که ازبریارم نیامدی
ای گلبن مرادکه سرمیکشی زمن
دیدی که من بپای توخارم نیامدی
با آنکه درکنارتودریای آتشم
خورشیدمن،چرابکنارم نیامدی؟

۱۳۸۷ مرداد ۲۱, دوشنبه

از:سیمین بهبهانی

عود
سوگند بموی توکه ازکوی تورفتیم
ازکوی توآشفته ترازموی تورفتیم
بگذاربمانند حریفان همه چون دیگر
ما آب روانیم که ازجوی تورفتیم
چون آن سخن تلخ که ناگاه شبی رفت
ازآن لب شیرین سخنگوی تورفتیم
ای عودشبی ماوتوراسوخت به بزمی
هنگام صحرحیف که چون بوی تورفتیم.

از:فریدون مشیری

آسمان
نغمۀ خاطرنوازمرغ شب
کاروان ماه راهمراه بود
نیمه شبها آسمان راعالمیست
آه اگراین آسمان بی ماه بود
نیمه شب ابری به پهنای سپهر
میرسد ازراه ومیتازد بماه
جغد می خندد بروی کاج پیر
شاعری میماندوشامی سیاه
دردل تاریک این شبهای سرد
ای امید نا امیدیهای من
برق چشمان توهمچون آفتاب
میدرخشد بررخ فردای من.

از:سعدی

حکایت
حاتم طائی راگفتند ازتوبزرگ همّت تردرجهان دیده ای یاشنیده ای؟
گفت:بلی
روزی چهل شترقربان کرده بودم امرای عرب را
پس بگوشۀ صحرائی بحاجتی برون رفته بودم
خارکنی رادیدم پشته فراهم آورده گفتمش:
بمهمانی حاتم چرانروی که خلقتی برسماط اوگردآمده اندگفت:
هرکه نان ازعمل خویش خورد
منّت ازحاتم طائی نبرد
من اورابهّمت وجوانمردی ازخود برتردیدم.

از:سعدی

پیرمردی راگفتندچرازن نکنی گفت باپیرزنانم عیشی نباشد
گفتندجوانی بخواه چومکنت داری گفت مرا که پیرم باپیرزنان
الفت نیست پس اوراکه جوان باشد بامن که پیرم چه دوستی صورت بندد
پرهفطا ثله جونی می کند
عشق مقری ثخی وبونی چش روشت
زوربایدنه زرکه بانورا
گرزی دوست ترکه ده من گوشت.

از:سعدی

حکایت
صیّادی ضعیف راماهی قوی بدام اندرافتاد طاقت حفظ آن نداشت
ماهی بروغالب آمدودام ازدستش درربود وبرفت.
شدغلامی که آب جوی آرد
جوی آب آمد وغلام ببُرد
دام هربارماهی آوردی
ماهی این باررفت ودام ببرد
دیگرصیّادان دریغ خوردندوملامتش کردند که چنین صیدی دردامت
افتاد وندانستی نگاه داشتن گفت:
ای برادران چتوان کردن مراروزی نبود وماهی راهمچنان روزی مانده بود.

۱۳۸۷ مرداد ۱۷, پنجشنبه

از:حا فظ شیراز

دوش درحلقۀ ما قصۀ گیسوی توبود
تا دل شب سخن ازسلسلۀ موی توبود
دل که ازناوک مژگان تودرخون میگشت
بازمشتاق کمانخانۀ ابروی توبود
هم عفاالله صباکزتوپیامی میداد
ورنه درکس نرسیدیم که ازکوی توبود
عالم ازشوروشرعشق خبرهیچ نداشت
فتنه انگیزجهان غمزۀ جادوی توبود
من سرگشته هم ازاهل سلامت بودم
دام راهم شکن طرۀ هندوی توبود
بگشا بند قبا تا بگشاید دل من
که گشادی که مرابود زپهلوی توبود
بوفای توکه برتربت حافظ بگذر
کزجهان میشد ودرآرزوی روی توبود

از:دکترعلی شریعتی

خداوندا من درکلبه ی فقیرانه ی خودچیزی دارم که تودرعرش کبریاییت نداری !!
زیرا من چون توئی دارم وتو چون خودی نداری.

*****************************
دانی اززندگی چه می خواهم
من توباشم......تو.....پای تا سرتو
زندگی گرهزارباره بود
باردیگرتو......باردیگرتو
آری آغازدوست داشتن است
گرچه پایان راه نا پیداست من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست.

۱۳۸۷ مرداد ۱۶, چهارشنبه

از:شاعرگمنا م

بگوناصح مده پندم گزشت ازکارکارمن
حدیث عشق کوته کن که رفت ازدست یارمن
بروزبیکسی همسایۀ من بودسایۀ من
ولی آن هم نداردطاقت شبهای تارمن
خردگویدتوانا مرد بایدزنده دل گردد
دریغا دل ربودازمن عنان اختیارمن
بخواب کودکی قدرصباوت راندانستم
کنون بینم که خوابی بوده خوشترروزگارمن
بکاخ غم چومرغ تیرخورده آشیان جستم
فغان کردآشیان ازناله های بیشمار من
بهارعمرایام جوانی بودصدافسوس
گلی نشکفته پامال خزان شدنوبهارمن
کتاب عمرشرح جان کنی های من ودل شد
گهی من درفشاردل گهی دل درفشارمن
کنون گمنام وبیخودزیستن خواهم که پنهان شد
بزیرخاک یارنام بخش نامدارمن
بیادوصل توبرکشوربیگانه خوکردم
بامید رخت یاراصبوری شدشعارمن
دمی وارسته ازامید دیدارت اگربودم
گرفتارغم ورنجم نماید کردگارمن
بروزهجرتودل باقراروصل خوش کردم
چه بدپیمان شدم افسوس برمن برقرارمن
نه بی مهری شعارتونه غفلت پیشۀ من بود
ندانم ظلم تقدیراست یا ظلم دیارمن
دلا رفتی ودرهجرتودلداری ازآن جویم
که بهرعشق رفت ومیرود داروندارمن

۱۳۸۷ مرداد ۱۵, سه‌شنبه

از:دکترعلی شریعتی

وقتی نمی توانی فریاد بزنی ناله نکن
خاموش باش
قرن ها نالیدن به کجا انجامید؟
تومحکومی به زندگی کردن
تا شاهدمرگ آرزوهای خودت باشی.

از:حا فظ شیراز

ساقی بیارباده که ماه صیام رفت
درده قدح که موسم ناموس ونام رفت
وقت عزیزرفت بیاتا قضاکنیم
عمری که بی حضورصراحّی وجام رفت
مستم کن آن چنان که ندانم زبیخودی
درعرصۀ خیال کهِ آمد کدام رفت
بربوی آنکه جرعۀ جامت بما رسد
درمیکده دعای توهرصبح وشام رفت
دل راکه مرده بودحیاتی بجان رسید
تا بوئی ازنسیم میش درمشام رفت
زاهدغرورداشت سلامت نبرد راه
رندازره نیازبدارالسلام رفت
نقددلی که بودمراصرف باده شد
قلب سیاه بودازآن درحرام رفت
درتاب توبه چندتوان سوخت همچوعود
می ده که عمربرسرسودای خام رفت
دیگرمکن نصیحت حافظ که ره نیافت
گم گشته که بادۀ نابش بکام رفت

۱۳۸۷ مرداد ۱۳, یکشنبه

از:خواجه عبدالله انصاری
دی آمدونیامدازمن کاری
امروززمن گرم نشد بازاری
فردابروم بی خبرازاسراری
ناآمده بودم به ازین بسیاری
الهی!همه ازتوترسندوعبدالله ازخود زیراکه ازتوهمه نیک آیدوازوی همه بد.
الهی!اگرهمه عا لم بادگیردچراغ مقبل نشسته نشود,واگرهمه جهانراآب گیرد داغ مدبرشسته نشود
برما ازقبول خوددری بگشاکه دیگربسته نشود.
الهی!توانگران بازروسیم نازندودرویشان بانحن قسمناسازند.
الهی!دیگران مست شرابند ومن مست ساقی,ازایشان فانیست وازمن باقی.
چون باده شوق توکندبراقی
گرددتن وروح جمله مست ساقی
تن مست شراب وروح مست ساقی
آن گرددفانی وین بماند باقی
الهی!اگرمستم واگردیوانه ام ازمقیمان این آستانه ام
آشتائی باخود ده که ازکاینات بیگانه ام.
آشنایئ

۱۳۸۷ مرداد ۴, جمعه

از:دکترعلی شریعتی

نمیدانم پس ازمرگم چه خواهد شد؟
نمیخاهم بدانم کوزه گرازخاک اندامم
چه خواهد ساخت
ولی بسیارمشتاقم
که ازخاک گلویم سوتکی سازد
گلویم سوتکی باشد
بدست کودکی گستاخ وبازیگوش
واو
یکریزوپی درپی
دم خویش رابرگلویم سخت بفشارد
وخواب خفتگان خفته راآشفته تر سازد
بدین سان بشکند درمن
سکوت مرگبارم را......

۱۳۸۷ تیر ۲۵, سه‌شنبه

از:حکایت های بهلول

می گویندروزی مردی گندم بارالاغ خودکردوبه درخانۀ بهلول که رسید،پای الاغ لنگیدوالاغ زمین خوردوباربرزمین ماند.
مرددرخانۀ بهلول رازدوازاوخواست که الاغش رابه امانت به او واگذاردتاباربرزمین نماند.
بهلول باخودعهدکرده بودکه الاغ خودرا به کسی به امانت ندهد.
چون پیش ترخیانت دیده بوددرامانت،یابرفرض ازالاغش بارزیاد کشیده بودند.گفت:
الاغ ندارم ودرهمان لحظه صدای عرعر الاغش ازطویله آمد.مردگفت:
صدای عرعرالاغت رامگرنمی شنوی که چندین دروغ می گوئی؟بهلول گفت:
رفیق!ماپنجاه سال است که همدیگر رامی شناسیم .توبه حرف من گوش نمیدهی .
به صدای عرعرالاغم گوش میدهی احمق!

۱۳۸۷ تیر ۲۴, دوشنبه

از:دکترعلی شریعتی

نامم راپدرم انتخاب کرد
نام خانوادگی ام رایکی ازاجدادم!
دیگربس است !
راهم راخودم انتخاب خواهم کرد......

از:گلستان سعدی

مردکی را چشم دردخواست .پیش بیطار رفت تا دواکند.
بیطارازآنچه درچشم چهارپایان می کنددرچشم وی کشیدوکورشد.
حکومت پیش داوربردند گفت:
براوهیچ تاوان نیست ،اگراین خرنبودی پیش بیطار نرفتی.

از:بهارستان جامی

نابینائی درشب ،چراغ به دست وسبو بردوش، برراهی می رفت یکی اوراگفت:
توکه چیزی نمی بینی چراغ به چه کارت می آید؟
گفت:
چراغ ازبهرکوردلان تاریک اندیش است تا به من تنه نزنندوسبوی مرانشکنند.

۱۳۸۷ تیر ۱۶, یکشنبه

حکایت از:سعدی

یکی ازملوک با تنی چند خاصان درشکارگاهی بزمستان ازعمارت دورافتادند.تاشب درآمد خانه
دهقانی دیدند .ملک گفت شب آنجا رویم تازحمت سرما نباشد یکی ازوزراگفت لایق قدرپادشاه
نیست بخانه دهقانی التجاکردن هم اینجا خیمه زنیم وآتش کنیم .
دهقان راخبرشد ماحضری ترتیب کردوپیش آوردوزمین ببوسیدوگفت قدربلندسلطان نازل نشدی
ولیکن نخواستندکه قدردهقان بلند گردد سلطان راسخن گفتن اومطبوع آمد شبانگاه بمنزل او
نقل کردند بامدادانش خلعت ونعمت فرمود شنیدندش که قدمی چند دررکاب سلطان همیرفت
ومیگفت:
زقدروشوکت سلطان نگشت چیزی کم
ازالتفات بمهمان سرای دهقانی
کلاه گوشه دهقان بآفتاب رسید
که سایه برسرش انداخت چون توسلطانی

۱۳۸۷ تیر ۱۲, چهارشنبه

دوبیتی از:عمرخیام

درکارگه کوزه گری رفتم دوش
دیدم دوهزارکوزه گویا وخموش
ناگاه یکی کوزه برآوردخروش
کوکوزه گروکوزه خروکوزه فروش

از:سعدی

مال ازبهر آسایش عمرست نه ازبهرگردکردن.
عاقلی راپرسیدند نیک بخت کیست؟وبدبختی چیست؟
گفت:نیک بخت آنکه خوردوکشت وبدبخت آنکه مردوهشت.
-----
دوکس رنج بیهوده بردند وسعی بی فایده کردند
یکی آنکه اندوخت ونخوردودیگرآنکه آموخت ونکرد.

۱۳۸۷ تیر ۸, شنبه

حکا یت از:گلستا ن سعدی

یکی از صاحبدلان سربجیب مراقبت فروبرده بود ودربحرمکاشفت مستغرق شده
حالی که ازاین معامله باز آمد یکی ازدوستان گفت:
ازاین بُستان که بودی مارا چه تحفه کرامت کردی گفت:
بخاطرداشتم که چون بدرخت گل رسم دامنی پُر کنم هدیه اصحاب را
چون برسیدم بوی گلم چنان مست کرد که دامنم ازدست برفت

۱۳۸۷ تیر ۶, پنجشنبه

حکایت از:سعدی

حکا یت
از:سعدی
هرگزازدورزمان ننالیده بودم وروی ازگردش آسمان درهم نکشیده مگروقتی که پایم برهنه
مانده بود واسطاعت پای پوشی نداشتم بجامع کوفه درآمدم دلتنگ یکی را دیدم که پای نداشت
سپاس نعمت حق بجای آوردم وبربی کفشی صبرکردم
مرغ بریان بچشم مردم سیر
کمترازبرگ تره برخوانست
وانکه رادستگاه وقوت نیست
شلغم پخته مرغ بریانست

۱۳۸۷ تیر ۵, چهارشنبه

حدیث جوانی از:رهی معیری

حدیث جوانی
از:رهی معیری
اشکم ولی به پای عزیزان چکیدهام
خارم ولی به سایه ی گل آرمیده ام
با یاد رنگ وبوی توای نوبهارعشق
همچون بنفشه سردرگریبان کشیده ام
چون خاک درهوای توزپا افتاده ام
چون اشک درقفای توبا سردیده ام
من جلوه ی شباب ندیدم به عمر خویش
ازدیگران حد یث جوانی شنیده ام
ازجام عافیت می ناب نخورده ام
وزشاخ آرزوگل عیشی نچیده ام
موی سپید را فلکم رایگان نداد
این رشته را به نقد جوانی خریده ام
ای سروپای بسته به آزادگی مناز
آزاده منم که ازهمه عالم بریده ام
گرمی گریزم ازمردمان رهی
عیبم مکن که آهوی مردم ندیده ام

۱۳۸۷ تیر ۴, سه‌شنبه

شعراز:پروین اعتصا می

محتسب مستی به ره دید وگریبانش گرفت
مست گفت :ای دوست این پیراهن است افسارنیست
گفت:مستی زآن سبب افتا ن وخیزان میروی
گفت:جرم راه رفتن نیست ره هموارنیست
گفت:می باید تراخانه ی قاضی برم
گفت:روصبح آی قاضی نیمه شب بیدارنیست
گفت:نزدیک است والی راسرای آنجا شویم
گفت:والی ازکجا درخانه ی خمارنیست
گفت:تا داروغه راگویئم درمسجد بخواب
گفت:مسجد خوابگاه مردم بد کارنیست
گفت:دیناری بده پنهان وخود راوارهان
گفت:کارشرع کاردرهم ودینارنیست
گفت:ازبهرغرامت جامه ات بیرون کنم
گفت:پوسیده ست جزنقشی زپود وتارنیست
گفت:آگه نیستی کزسردرافتاد ت کلاه
گفت:درسرعقل باید بی کلاهی عارنیست
گفت:می بسیارخوردی زآن چنین بیخود شدی
گفت:ای بیهوده گوحرف کم وبسیارنیست
گفت:باید حد زند هشیارمردم مست را
گفت :هشیاری بیاراینجا کسی هشیار نیست

۱۳۸۷ خرداد ۳۰, پنجشنبه

ازآثارخواجه عبدالله انصاری

ازآثار

خواجه عبدالله انصاری

الهی!ظاهری داریم بس شوریده وباطنی داریم بخواب آلوده وسینه ای داریم

پرآتش ودیده ای پرآب گاهی درآتش سینه میسوزیم وگاهی درآب دیده غرقاب

الهی!ای دیرخشم وزودآشتی علم تقصیربرماافراشتی

الهی!براهی میخوانی ودرراه چاه اگردرچاه افتم همراه راچه گناه

الهی!آمرزیدن مطیعان چه کاراست کرمی که همه رارسدچه مقداراست

الهی!اگرابلیس آدم رابدآموزی کردگندم که اوراروزی کرد

الهی!چون حاضری چه جویم وچون ناظری چگویم

الهی!میبینی ومیدانی وبرآوردن میتوانی

الهی!اگرنفسی بتوپردازم بحوروقصورکی نازم

الهی!جمال تراست باقی همه زشتندوزاهدان مزدوربهشتند

الهی!دعابدرگاه لجاج است چون دانی که بنده بچه محتاج است

الهی!اگرتن مجرم است دل مطیعست واگربنده بدکاراست کرم توشفیع است

الهی!کاشکی عبدالله خاک بودی تانامش ازدفتروجودپاک بودی

۱۳۸۷ خرداد ۱۶, پنجشنبه

ای ماه زندگیم از:کارو

شعر
از:کارو
ای ماه زندگیم
درآنجادرآن شفق سرخ رنگ دوردست
ودرآنجادرظلمتکده خاموشان تیره روز
درآنجادرخلال اشکهای کودکی معصوم ویتیم
ودرآنجادرسایۀ روشنهای مزارعشاق ناکام
درآنجادرخلوتکده دلدادگان کامروا
ودرآنجائی که بالهای سیمگون آفتاب نشاط می آفریند
درآنجاکه افتاده ای رنجورباسنگ صبورشکوه دل مینماید
ودرآنجاکه ابری سیاه برویرانه ای ناآشناسایه می افکند
درآنجاکه نه روزیست ونه شبی نه لذت سلامتی است ونه گرمای تبی
ودرآنجاکه برگهای خزان درآغوش طوفانی بیکران به هرسوی میلغزند
درآنجاکه نوحه های دلسوخته ای آواره بردل شب زنگ میزند
ودرآنجاکه قهقهۀ مستانه شب زنده داران می پیچیدوطنین میافکند
درآنجامیان کفهای جوشان وامواج خروشان دریاهای ناپیداروح
گم گشته من درالتهابی سخت بدنبال تواست که بازت یابدوعطش
اغناناپذیرخویش اردرکنارتوتسکین دهد.

۱۳۸۷ خرداد ۱۵, چهارشنبه

از:فریدون توللی

آبشارسرود
از:فریدون توللی
آتش گلبانگ وآبشارسرودم
تاسرزلف توعاشقانه گشودم
عطردل انگیزگیسوان پریشت
مست هوس کرده همچویاس کبودم
تارسدآن باغبان بیخبرازراه
من گلت ای باغ پربنفشه درودم
قوی سپیدی مگربه چشمه پندار
کزبرودوشت هزاربوسه ربودم
رقصدوگلبرگ بوسه برتوفشاند
پیش توگربگذردنسیم درودم
شبنم شاداب بوسه شعله ورافتاد
تالب سوزنده برلبان توسودم
تادم مرگم چراغ خلوت جان است
لذت آن نیمشب که باتوغنودم
ژاله چه داردبه پیش بوسۀ خورشید
پیش توشرم آیدازنثاروجودم
شعلۀ آغوش نازوکام توخواهم
تاکه پریشان کندچوحلقۀ دودم
ایکه گذرمیکنی به جامۀ زرتار
ازغم عشقت نه تارماندنه پودم
سوسن عطرافکنی به شعرفریدون
وه که چه نغزت بدین ترانه ستودم

۱۳۸۷ خرداد ۱۴, سه‌شنبه

از:نادرنادرپور

شکستگی
از:نادرنادرپور
برشیشه عنکبوت درشت شکستگی
تاری تنیده بود
الماس چشمهای توبرشیشه خط کشید
وآن شیشه درسکوت درختان شکست وریخت
چشم توماندوماه
وین هردودوختندبه چشمان من نگاه

۱۳۸۷ خرداد ۱۳, دوشنبه

رباعیات از:حافظ

رُباعیّات
از:حافظ
گفتم که لبت گفت لبم آب حیات
گفتم دهنت گفت زهی حّب نبات
گفتم سخن توگفت حافظ گفتا
شادّی همه لطیفه گویان صلوات
""""""
این گل زبرهمنفسی می آید
شادی بدلم ازوبسی می آید
پیوسته ازآن روی کنم همدمیش
کزرنگ ویم بوی کسی می آید
""""""
درسنبلش آویختم ازروی نیاز
گفتم من سودازده راکاربساز
گفتاکه لبم بگیروزلفم بگذار
درعیش خوش آویزنه درعمردراز

رباعیات از:حافظ

رُباعیّات
از:حافظ
گفتم که لبت گفت لبم آب حیات
گفتم دهنت گفت زهی حّب نبات
گفتم سخن توگفت حافظ گفتا
شادّی همه لطیفه گویان صلوات
""""""
این گل زبرهمنفسی می آید
شادی بدلم ازوبسی می آید
پیوسته ازآن روی کنم همدمیش
کزرنگ ویم بوی کسی می آید
""""""
درسنبلش آویختم ازروی نیاز
گفتم من سودازده راکاربساز
گفتاکه لبم بگیروزلفم بگذار
درعیش خوش آویزنه درعمردراز

۱۳۸۷ خرداد ۱۲, یکشنبه

حکایت از:سعدی

حکایت
از:سعدی
یکی ازملوک بی انصاف پارسائی راپرسیدازعبادتهاکدام
فاضل ترست گفت تراخواب نیم روزتادرآن یک نفس خلق
رانیازاری
ظالمی راخفته دیدم نیم روز
گفتم این فتنه است خوابش برده به
وانکه خوابش بهترازبیداری است
آن چنان بدزندگانی مرده به

برسنگ مزاراز:سعید

ببرسنگ مزار
از:سعید
شبی تاریکترازچشمان یعقوب
مه وباران بهرسوئی فغان داشت
سیه گردون ونفرین گشته افلا ک
دلی چون شیرنرآهی دمان داشت
بصحراوبیابان خداوند
بقلبش دختری رازی نهان داشت
ززیبائی افلاک وزمین او
دوچشمانی ازآب روان داشت
خدایادخترمشکین گیسوی
که زیباابروانی چون کمان داشت
درآن وقت سحردرآن بیابان
چراناله وزاری وفغان داشت
سرش برآسمان آهسته میرفت
بقلبش ازنومیدی سنان داشت
خدایامادرش رازنده گردان
که درسایۀ لطفش اوامان داشت
چراازاوستادی مادرش را؟
که دردنیازلطفت اوهمان داشت
زسرماوزاندوه وزوحشت
بدل چون بیدقلبی لرزان داشت
سرش برآسمان قلبش پرازغم
دلش صدهاحسرت مهمان داشت
بناگه پیش پای مادرایستاد
هزاران شکوه ازآن کودکان داشت
که باوی این سخن تکرارکردند
ببایدهردختی راعنان داشت
چرامردی زپیشم رخت بستی؟
بچنگش خنجری ازآهن داشت
بیامادربیابس کن جدائی
خدایااین هجرتاکی بجان داشت
بیفکندش بخاک آن خنجرتیز
دودستانش بسوی آسمان داشت
خدایامادرم رازنده گردان
براه حق یکی لحظه اذان داشت
بدلهائی که ازحسرت بمردند
بموسائی که نام جاودان داشت
بفریادی که ازدلها برآید
بدریائی که آب بیکران داشت
بزیبائی رخسارتویوسف
بعشقی که زلیخاازاوان داشت
بداودوهمه وجدوسرورش
به ایوبی که آنسان ایمان داشت
به ابراهیم واسحق وبه یعقوب
به عقلی که سلیمان درنهان داشت
یکی لحظه ببینم مادرم را
عجب دخت نگون بخت که گمان داشت
دوباره مادرش رازنده بیند
بیایدروزی که بامادران داشت
ولی صدهاهزارافسوس وماتم
که نی مادربجنبیدونه هان داشت
نه درگاه خدادادش جوابی
نمی شدانتظاری ازجهان داشت
دمی دیگربدل میگفت باخویش
که موسی که بماحکم شبان داشت
ازاین دنیابدنیای دگرشد
چه من چه آنکه گنج قارون داشت
وآن لحظه که نومیدازخداشد
همان خنجرمیان پستوان داشت
خودش کُشت وبه پیش مادرش رفت
بحالی که بتن اندک جان داشت
بمن گفتاسعیداگوش میدار
بمیردعاقبت آنراکه جان داشت

۱۳۸۷ خرداد ۹, پنجشنبه

شعراز:ناشناس

شعر
از:ناشناس
گفتمش نقاش رانقشی بکش اززندگی
باقلم یک قطره آبی برلب اصغرکشید
گفتمش تصویری ازلیلی ومجنون رابکش
عکس حیدردرکنارحضرت زهراکشید
گفتمش برروی کاغذعشق راتصویرکن
دربیابان بلا تصویری ازسقاکشید
گفتمش سختی وآه ودردگشته حاصلم
گریه کردآهی کشیدوزینت کبری کشید

شعراز:دهر

شعر
از:دهر
بامرگ ماه روشنی ازآفتاب رفت
چشم وچراغ عالم هستی به خواب رفت
الهام مُردوکاخ بلندخیال رفت
نورازحیات گم شدوشورازشراب رفت
این تابناک تاج خدایان عشق بود
درتندبادحادثه همچون حباب رفت
این قوی نازپروردریای شعربود
درموج خیزعالم به اعماق رفت
این که چون منیژه لب چاه می نشست
گریان به تازیانۀ افراسیاب رفت
بگذارشعردهرسرآیدکه عمرما
چون آفتاب آمدوچون ماهتاب رفت

۱۳۸۷ خرداد ۸, چهارشنبه

ازآثار:خواجه عبدالله انصاری

ازآثار:خواجه عبدالله انصاری
الهی!چون درتونگرم اجملۀ تاجدارانم وتاج برسروچون برخود
نگرم ازجملۀ خاکسارانم وخاک برسر.
الهی!عمرخودبربادکردم وبرتن خودبیدادکردم وشیطان لعین
راشادکردم.
الهی!درسرخمارتوداریم ودردل اسرارتوداریم وبزبان اشعار
توداریم.
الهی!اگرگوئیم ثنای توگوئیم واگرجوئیم رضای توجوئیم.
الهی!ازهردوجهان مهرتوگزیدم وجامۀ پلاس چوشیدم
وپردۀ عافیت دریدم.
الهی!هرکس ازآنچه نداردمفلس است ومن ازآنچه دارم.
الهی!اگرطاعت بسی ندارم دردوجهان جزتوکسی ندارم.
الهی!فضل تراگران نیست وشکرترازیان نیست.
الهی!مگوچه آورده ای که دروانشویم ومپرس که چه
کرده ای که رسوانشویم.
الهی!طاعت خودمجوی که تاب آن نداریم وازاهلیّت خود
مگوی که آب آن نداریم.

۱۳۸۷ خرداد ۷, سه‌شنبه

ازخودرمیده رهی معیری

ازخودرمیده
رهی معیری
چوگل زدست توجیب دریده ای دارم
چولاله دامن درخون کشیده ای دارم
به حفظ جان بلا دیده سعی من بیجاست
که پاس خرمن آفت رسیده ای دارم
زسردمهری آن گل چوبرگهای خزان
رخ شکسته ورنگ پریده ای دارم
نسیم عشق کجابشکفد بهارمرا؟
که همچولاله دل داغدیده ای دارم
مرازمردم نااهل چشم مردمی است
امیدمیوه زشاخ بریده ای دارم
کجاست عشق جگرسوزاضطراب انگیز؟
کخ من به سینه دل آرمیده ای دارم
صفاوگرمی جانم ازآن بودکه چوشمع
شرارآهی وخوناب دیده ای دارم
مراچگونه بودتاب آشنائی خلق؟
که چون رهی دل ازخودرمیده ای دارم

۱۳۸۷ خرداد ۶, دوشنبه

شعراز:نظامی

شعراز:نظامی
کودکی ازجملۀ آزادگان
رفت برون بادوسه همزادگان
پای چودراه نهادآن پسر
پویه همی کردودرآمدبه سر
پایش ازآن پویه درآمدزدست
مهردل ومهرۀ پشتش شکست
شدنفس آن دوسه همسال او
تنگترازحادثۀ حال او
آن که ورادوستترین بودگفت:
دربن چاهیش ببایدنهفت
تانشودرازچوروزآشکار
تانشویم ازپدرش شرمسار
عاقبت اندیشترین کودکی
دشمن اوبوددرایشان یکی
چون که مرازین همه دشمن نهند
تهمت این واقعه برمن نهند
زین پدرش رفت وخبردارکرد
تاپدرش چارۀ آن کارکرد
هرکه دراوجوهردانائی است
برهمه چیزش توانائی است
دشمن داناکه غم جان بود
بهترازآن دوست که نادان بود

حکایت از:سعدی

حکایت
از:سعدی
روزی بغرورجوانی سخت رانده بودم وشبانگاه بپای کریوه ای
سُست مانده پیرمردی ضعیف ازپس کاروان همی آمدوگفت
چه نشینی که نه جای خفتنست گفتم چون روم که نه پای
رفتنست گفت این نشنیدی که صاحبدلان گفته اندرفتن ونشستن
به که دویدن وگسُستن
ایکه مشتاق منزلی مشتاب
پندمن کاربندوصبرآموز
اسب تازی دوتک رودبشتاب
واشترآهسته میرودشب وروز

۱۳۸۷ خرداد ۵, یکشنبه

ازآثار:خواجه عبدالله انصاری

مناجات
خواجه عبدالله انصاری
مکالمۀ اول
الهی!یکتای بی همتائی وقیوم توانائی وبرهمه چیزدانائی ودرهمه حال بینائی وازعیب مصّفائی وازشریک مُبرّائی اصل هردوائی
جان داروی دلهائی شهنشاه فرمان روائی ومعّززبتاج کبریائی
برتخت عرش معلائی
مسندنشین استغنائی وخطبه الوهّیت راسزائی وبتوزیبدملک خدائی
الهی!درجلال رحمانی ودرکمال سبحانی
نه محتاج مکانی ونه آرزومندزمانی
نه کس بتوماندونه توبکس مانی
پیداست که درمیان جانی بلکه جان زنده بچیزیست که توآنی
الهی!بفضل خودقائمی وبشکرخودمشکوربعلم عارف نزدیکی
وازوهمهای مادور
الهی!ترابعظمت ستودن وسیلۀ سروراست وبشکرتوزبان گشودن
مرتبۀ غروراست
الهی!هرکه تراشناخت هرچه غیرازتوبودبینداخت

۱۳۸۷ خرداد ۲, پنجشنبه

شب تاریک ار:ناشناس

شب تاریک
از:ناشناس
سه کبریت پی درپی روشن کردم
اولیّ برای آنکه صورتت راببینم
دومی برای آنکه چشمانت راببینم
سومی برای آنکه دهانت راببینم
بعدتاریکی مطلق همه جارافراگرفت
ومن درعالم خیال صورت زیبایت را
مجسم کردم وترادرآغوش خودفشردم

۱۳۸۷ خرداد ۱, چهارشنبه

از:گلستان سعدی

از:گلستان سعدی
یکی راگفتندعالم بی عمل بچه ماند گفت بزنبوربی عسل
زنبوردرشت بیمروت راگوی
باری چوعسل نمیدهی نیش مزن
-----------------
دوکس راحسرت ازدل نرودوپای تغابن ازگل برنیاید
تاجرکشتی شکسته ووارث باقلندران نشسته
پیش درویشان بودخونت مباح
گرنباشددرمیان مالت سبیل
یامروبایارارزق پیرهن
یابکش برخان ومان انگشت نیل
دوستی باپیلبانان یامکن
یاطلب کن خانه ای درخوردپیل
------------------
هرکه درپیش سخن دیگران افتدتامایۀ فضلش بدانند
پایه جهلش معلوم کنند
ندهدمردهوشمندجواب
مگرآنکه کزوسؤال کنند
گرچه برحقّ بودمزاج سخن
حمل دعویش برمحال کند

۱۳۸۷ اردیبهشت ۳۱, سه‌شنبه

از:گلستان سعدی

از:گلستان سعدی

ده آدمی برسرسفره ای بخورندودوسگ برمرداری باهم بسرنبرند
حریص باجهانی گرسنه است وقانع به نانی سیرحکما گفته اند:
توانگری به قناعت به ازتوانگری به بضاعت
روده تنگ به یک نان تهی پرگردد
نعمت روی زمین پرنکنددیدۀ تنگ
که شهوت آتشست ازوی بپرهیز
بخودآتش دوزخ مکن تیز

ازآثار:خواجه عبدالله انصاری

ازآثار:خواجه عبدالله انصاری
ای زدردت خستگانرابوی درمان آمده
یادتومرعاشقانرامونس جان آمده
صدهزاران همچوموسی هست درهرگوشه
رّب ارنی گوشده دیدارجویان آمده
صدهزاران عاشق سرگشته بینم برامید
دربیابان غمت الله گویان آمده
سینه هابینم زسوزهجرتوبریان شده
دیده ها بینم زدردعشق گریان آمده
عاشقانت نعره الفقرفخری میزنند
درسرکوی ملامت پای کوبان آمده
پیرانصارازشراب شوق خورده جرعۀ
همچومجنون گردعالم مست وحیران آمده

۱۳۸۷ اردیبهشت ۳۰, دوشنبه

رباعیات از:بابا طاهر

رباعیات
از: باباطاهر
هرآن باغی که نخلش سربدربی
مدامش باغبان خونین جگربی
ببایدکندنش ازبیخ وازبُن
اگربارش همه لعل وگهربی
بشوتاروبیابان پردرک بی
ازین ره روشنائی کمترک بی
شوتاروبیابان دورمنزل
خّرم آنان که بارش کمترک بی

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۹, یکشنبه

اشک خونین از:ادیب

اشک خونین
از: ادیب
چه افتادکه ازپیش مامیروی
بگوکه ازبرماکجا میروی
چه رخ دادکارام جان میروی
چه کردیم کزپیش مامیروی
شتابان چوعطرگل یاسمین
هماهنگ بادصبامیروی
دل ماست چون سایه درپی ترا
توناکرده روبرقفامیروی
چنان کزسرکوی گلچهرگان
شتابان گریزدوفامیروی
روی گرچه ازپیش چشم ولی
کجاازدل آشنا میروی
چنان کزچمنهابگاه خزان
گریزدنشاط وصفامیروی
روداشک خونین زچشم ادیب
توفارغ ازاین ماجرامیروی

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۳, دوشنبه

دوبیتی از:بابا طاهر

دوبیتی از:باباطاهر
یارب نظری برمن سرگردان کن
رحمی بمن ول شدۀ حیران کن
برمن مکن آنچه من برای آنم
آنچه ازکرم لطف توباشدآن کن

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۲, یکشنبه

گفتگوی مادرودختر

گفتگوی مادرودختر
ترجمه از: شعر فارسی
خه براته پقره من داکف ؟
مرباقی طمعه گوره دخ یه ؟
ای خبره شمی له داکه من براته ف
خن فکرویله ما همره باقه ف
اگرهمرن طمعه گوره خل یی
یادوقه گه لبه ف یا فوری گوره گبه
اگرهمرن طمعه ف مری رای
هرگیزگوره له کوله وپیشه خره به پقاری
می ره له همره خلیه وله مری را
می ره براتی طعم ومزه گوره خموصه ی
براته پی له گه شاله وروتانه می ره ته داکه ف
دایکه ما پی لی پمی

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۹, پنجشنبه

حکایت از:سعدی

حکایت
از:سعدی
مهمان پیری شدم دردیاربکرکه مال فراوان داشت
وفرزندی خوبروی شبی حکایت کردمرابعمرخویش
بجزاین فرزندنبوده است.
درختی درین وادی زیارتگاهست که مردمان بحاجت
خواستن آنجاروند شبهای درازدرآن پای درخت برحّق
بنالیده ام تامرا این فرزندبخشیده است شنیدم که پسر
بارفیقان آهسته همی گفت چبودی گرمن آن درخت
بدانستمی کجاست تادعا کردمی وپدربمردی
خواجه شادی کنان که پسرم عاقل است وپسرطعنه زنان
که پدرم فرتوت
سالها برتوبگذردکه گذار
نکنی سوی تربت پدرت
توبجای پدرچه کردی خیر
تاهمان چشم داری ازپسرت

حکایت از:سعدی

حکایت
از:سعدی
وقتی بجهل جوانی بانگ برمادرزدم دل آزرده بکنجی نسشت وگریان همی گفت مگرخردی فراموش کردی
که درشتی می کنی.
چه خوش گفت زالی بفرزند خویش
چودیدش پلنگ افکن وپیلتن
گرازعهدخردیت یاد آمدی
که بیچاره بودی درآغوش من
نکردی درین روزبرمن جفا
که توشیرمردی ومن پیرزن

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۷, سه‌شنبه

شعر

مزۀ شوهر
شعراز:ناشناس
دختری کرد سؤال ازمادر
که چه طعم ومزه دارد شوهر
این سخن تاکه شنیدازدختر
لحظه ای کردتأمل مادر
گفت باخودکه به این لعبت مست
گربگویم مزه اش شیرین است
یاغم شوی روانش کاهد
یابلا فاصله شوهرخواهد
وربگویم مزه آن تلخ است
تاابد می کشدازشوهردست
زین جهت گفت بدو:ای زیبا
ترُش باشد مزۀ شوهرها
دخترک درتب ودرتاب افتاد
گفت:مادردهنم آب افتاد

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۶, دوشنبه

حکایت :کروعیادت مریض

حکایت
کروعیادت مریض
ترجمه به زبان کوردی ارمی
توسط : حشمت الله حکیمی



خه گوره کرهیت وه (نحاله ف له شمه ن وا). گوره شواوه ف ناخوش یه له .ابه له هه زل ریشی ف دای ل.
لاگه نوشه ف می ری آنه نه حالی له شه مه ن کر یه نه به مه اورخه کی لی من دی گوره ناخوش حقی نه ..او ناخوش یه یواش
حقه وقاله ف له پله ت ....وخته خی نه سپاله واله ف بربه تی معلوم یه که گبه منی حقه ...واحوال دیدی به قر...
گوره کر نوشه ف حاضر وی لا له که بی جوره حقه من گوره ناخوش.. :
آنه کم نه :حالوخ دخ یه ؟اوکه مر مثلآ :طوب یه نه شکربه پشکه ف خن بیش عی زه نه...
آنه کم نه :الها شکر
به قه ر نه منه ف ما خی لوخ ؟اوکه مر مثلآ :شوربا , یا مرقته ,یا
درمانه...
آنه کم نه:نوش گیانوخ هه وه.
به قه رنه منه ف دوکتروخ من یی؟
او که مر مثلآ فلانه حکی مه .
آنه کم نه :پاو قامه ف هه وه بری خه اورابه ناخوشه بسمه یو.
باردی خبره گوره کر نوشه ف حاضر وی لالی زیل ریشه شواوه ف(ناخوش) دی ل.
زیل لوعا وتیو لاگه ناخوش .
پقره من ناخوش حالوخ دخ یه؟
ناخوش میره من درد وایش میاله میل نه.
کرمیره: الها شکر.
گوره ناخوش رابه نارحت خیر میره ای شواوه دشمن دیدیه.
کرمیره:ماکخله ت خالوخ میه؟
ناخوش میره:زهرمار که وی باقی .
کرمیره:نوش جان هوه
کرپقره من ناخوش :دوکتروخ من یه
ناخوش میره:عزراییل
کرمیره:پاوقامه ف هوه بره خه
گوره ناخوش رابه اوقاته ف تلخ خیرمیره ای گوره دشمن یه
له گبه نه به انی خی نه ف.
گوره کر زیل بی له رابه پسی خ که لبه شواوه ف به توکه می لی.

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۱, چهارشنبه

شعر از: حا فظ

شعر
از:حافظ
دوش وقت سحرازغصه نجاتم دادند
واندران ظلمت شب آب حیاتم دادند
بیخودازشعشعۀپرتوذاتم کردند
باده ازجام تجلیّ صفاتم دادند
چه مبارک سحری بودوچه فرخنده شبی
آن شب قدرکه این تازه براتم دادند
من اگرکامرواگشتم وخوشدل چه عجب
مستحق بودم واینها بزکاتم دادند
هاتف آن روز بمن مژدۀ این دولت داد
که برآن جوروجفاصبروثباتم دادند
بعدازین روی من وآئینه وصف جمال
که درآنجا خبرازجلوۀ ذاتم دادند
این همه شهد وشکرکزسخنم میریزد
اجرصبریست کزان شاخ نباتم دادند
همت حافظ وانفاس سحرخیزان بود
که زبند غم ایام نجاتم دادند

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۰, سه‌شنبه

شعر :از ناشناس

از:شاعرناشناس
حریرآغوش
ازمن بگوچه خواهی گاهی توبانگاهی
فریادازآن نگاهت دارم مگرگناهی
بگذارتاببوسم گلبرگ سینه ات را
چون نیست خوشترازآن ایماه بوسه گاهی
ای پیک نیکبختی دستم بگیر دستم
درپیش پای عشق راهی گذارراهی
ای چلچراغ هستی آتش زدی بجانم
روزی توبافریبی گاهی توبا نگاهی
مرغ نگاه مستت دانی چه نغمه خواند
گوید بگیرکامی گویدبکن گناهی
بگذارتاگریزم درآن حریرآغوش
درآن بهشت خرم مارابده پناهی
لبخند شعله بارت آتش به هستیم زد
آنسان که برق سوزان آتش زند بکاهی
این عشق آتشین راهرگزمکن فراموش
این شعردلنشین رایادآرگاهگاهی

شعر از:هوشنگ ابتهاج


از:هوشنگ ابتهاج
سنگی است زیرآب
درگودشب گرفته دریای نیلگون
تنها نشسته درتک آن گورسهمناک
خاموش مانده دردل آن سردی وسکون
اوبا سکوت خویش
ازیادرفته ای ست درآن دخمه سیاه
هرگزبراونتافته خورشید نیم روز
هرگزبراونتافته مهتاب شامگاه
بسیارشب که ناله برآوردوکس نبود
کان ناله بشنود
بسیارشب که اشک برافشاندویاوه گشت
درگودآن کبود
سنگی است زیرآب ولی آن شکسته سنگ
زنده ست می تپدبه امیدی درآن نهفت
دل بوداگربه سینۀ دلدارمی نشست
گل بود اگربه سایه خورشید می شکفت

۱۳۸۷ اردیبهشت ۹, دوشنبه

شعر از:فریدون توللی

پائیز
از:فریدون توللی
دوش ازدل شوریده سراغی نگرفتی
به سینه غمی هشتی وداغی نگرفتی
ای چشم وچراغ شب تاریک فریدون
افتادم ودستم به چراغی نگرفتی
پائیزدل انگیزسبک سایه گذر کرد
برکام دلم گوشۀ باغی نگرفتی
روزان وشبانت همه درمشغله بگذشت
لختی ننشستی وفراغی نگرفتی
درحسرت آغوش توخون شددل ویکروز
دربازوی تودامن راغی نگرفتی
برگوچه شدای بلبل خوش نغمه که ازلطف
دیگرخبرازلانۀ زاغی نگرفتی
گلزارفریدونی واین طرفه که یک عمر
بوئیدت واورابه دماغی نگرفتی

سخن بزرگان

لقمان حکیم به فرزند فرمود:
ای جان فرزند، هزار حکمت آموختم که از آن چهارصد انتخاب کردم و از چهارصد ، هشت کلمه برگزیدم که جامع جمیع کلمات حکمت است.
فرزندم دو چیز را هیچ وقت فراموش مکن:
خدا را
مرگ را
دو چیز را همیشه فراموش کن:
خوبی که به هر کسی کردی
بدی که هرکس با تو کرد
و چهار چیز را نگهدار:
در مجلسی که وارد شدی زبان را
بر سر سفره‌ای که حاضر شدی شکم را
در خانه‌ای که وارد شدی چشم را
بر نماز که ایستادی دل را

غزل از:حافظ

یـاد بـاد آن کـه نـهـان‌ات نـظـری بـا مـا بـــود
رقــم مِـهـر تـو بـر چـهـره‌ی مـا پـیـدا بــــــود
یادبادآن‌که چو چشمت به عتابم می‌کُشت
مـعـجـز عیـسـوی‌ات در لب شـکّـر خـا بــود
یاد بـاد آن که صبوحی زده در مجلس اُنـس
جـز مـن و یـار نـبـودیـم و خــدا بـا مــا بـــود
یاد بـاد آن که رخ‌ات شمع طرب می‌افروخت
ویـن دل سـوخـتـه پـروانـه‌ی بـی پـروا بــود
یـاد بـاد آن کـه در آن بـزمـگـه خُـلــق و ادب
آنـکه او خـنـده‌ی مستـانه زدی صـهـبـا بـود
یـاد بـاد آن کـه چو یاقـوت قـدح خـنـده زدی
در مـیـان مـن و لـعـل تـو حـکایـت هـــا بـود
یـاد بـاد آن کـه نـگارم چـو کـمـر بـربـسـتـی
در رکابـش مَـهِ نـو پـیـک جـهـان پـیـمـا بــود
یـاد بـاد آن که خرابات نشین بـودم و مست
و آنچه در مسجدم امروز کم ست آنـجا بـود
یاد باد آن که به اصلاح شما می‌شد راست
نظم هر گوهر ناسُـفـتـه که حـافـظ را بـود

غزل از:حافظ

ســالـهـا دفـتـر مـا در گـــرو صــهــبــا بــــــود
رونـق مـیـکـــــده از درس و دعــای مــا بــود
نیکی پیـر مغان بـیـن که چو ما بـد مـستـان
هر چه کردیم بـه چـشـم کـرمـش زیـبـا بـود
دفـتـر دانـش مـا جـمـلـه بـشـویـیـد بـه می
کـه فـلـک دیـدم و در قـصـد دل دانــــــا بـود
از بـتـان آن طلب ار حُسن شنـاسی ای دل
کاین کسی گفت که در علم نظر بـیـنـا بـود
دل چـو پــرگار بـه هـر سـو دَوَرانـی می‌کـرد
ونـدر آن دایـره سـرگـشـتـه‌ی پـا بـرجـا بــود
مـطـرب از درد مـحـبّـت عـمـلـی‌می‌پـرداخت
کـه حـکـیـمـان جـهـان را مـژه خـون‌پـالا بــود
می‌شکفتم ز طرب زانکه چو گل بر لب جوی
بـر سـرم سـایــه‌ی آن سـرو سهی بالا بـود
پـیـر گلـرنگ مـن انـدر حـق ازرق‌پــوشـــــان
رخـصـت خُبث نـداد ، ار نـه حکایـت هـا بـود
قـلب انـدوده‌ی حـافـظ بـرِ او خـــرج نـشــد
کاین مُـعـامِل بـه همه عیب نهان بـیـنـا بـود

حکایت از:سعدی

حکایت
از:سعدی
پادشاهی با غلامی عجمی درنشست وغلام دیگردریاراندیده بودومحنت کشتی نیازموده گریه وزاری درنهاد ولرزه براندامش
افتاد چندانکه ملاطفت کردند آرام نمیگرفت وعیش ملک ازومنغّص بودچاره ندانستند حکیمی درآن کشتی بودملک را گفت
اگرفرمان دهی من اورا بطریقی خامُش گردانم گفت غایت لطف
وکرم باشدبفرمودتا غلام بدریا انداختند باری چند غوطه خورد
مویش گرفتند وپیش کشتی آوردندبدو دست درسُکان کشتی آویخت
چون برآمد بگوشه ای بنشست وقراریافت ملک راعجب آمدپرسید
درین چه حکمت بود گفت ازاوٌل محنت غرق شدن ناچشیده بود
وقدرسلامت کشتی نمیدانست همچنین قدرعافیت کسی داندکه
بمصیبتی گرفتار آید
ای سیرترا نان جوین خوش ننماید
معشوق منست آنکه بنزدیک توزشت است
حوران بهشتی رادوزخ بوداعراف
ازدوزخیان پرس که اعراف بهشتست
فرقست میان آنکه یارش دربر
باآنکه دوچشم انتظارش بردر

شعر :از ناشناس

شعراز:ناشناس
ای سرونازحُسن به بستان خوش آمدی
ای شاخ گل به طرف گلستان خوش آمدی
درانتظارروی توجانم به لب رسید
دربزم ما توای مه تابان خوش آمدی
یعقوب رادودیده زحسرت سفید شد
ای پادشاه حُسن به کنعان خوش آمدی
ای شوخ یاسمین بدن وای عقیق لب
باچشم مست وزلف پریشان خوش آمدی
قربان آن قدم که نهادی به دیده ام
ای پادشه به بزم فقیران خوش آمدی
دل زنده شدزآمدنت ای مسیح دم
دربزم این کمینۀ بی جان خوش آمدی

رباعیات بابا طاهر

از: رباعیات بابا طاهر
گل وبلبل بهاران هفته ای بی
چمن ازگل چراغان هفته ای بی
زروی دردنالم زاروگریم
فراغ سینه داغان هفته ای بی
دلم ازدست تودایم غمین بی
ببالین خشت وبسترهم زمین بی
بودجرمم که من ته دوست دیرم
هرآنکه دوست داردحالش این بی

۱۳۸۷ اردیبهشت ۸, یکشنبه

رباعی :از ناشناس



ای یارسلام ای وفادارسلام
ای غنچۀ گل میان گلزارسلام
عهد کردم که دیگرسلامت نکنم
این باردیگربرای هربار سلام

قطره اشکی دیدم ازچشم یتیم افتاده است
گفتم الماسی گران برزیرپا افتاده است
هرکه بشمارد سرشک بی نوایان به هیچ
این مسلم دان که ازچشم خدا افتاده است

۱۳۸۷ اردیبهشت ۶, جمعه

از: دکتر علی شریعتی

يك نكته از دكتر علي شريعتي
يك است و جلوش - تا بي نهايت - صفرها
صفر: خالي ٬ پوچ ٬ هيچ ! وقتي بخواد خود ش باشه تنها باشه وقتي بخواد فقط با صفرها باشه اما وقتي جلو يك بشينه ...؟! وقتي بخواد فقط براي يك باشه از پوچي و از تنهايي در بياد همنشين يك بشه ؟!
از كتاب يك ٬ جلوش تا بينهايت صفرها!

۱۳۸۷ اردیبهشت ۵, پنجشنبه

دورباعی از:خیام


حکیم عمر خیام :

ساقی گل و سبزه بس طربناک شده است
دریاب که هفته ی دگر خاک شده است
می نوش و گل بچین که تا در نگری
گُل خاک شده است و سبزه هم پاک شده است.

***

بر کوزه گری پریر کردم گذری
از خاک همی نمود هردم هنری
من دیدم اگر ندید هر بی بصری
خاک پدران درکف هر کوزه گری

۱۳۸۷ اردیبهشت ۴, چهارشنبه

حکایت از:سعدی

آورده اند كه ...

يكي از شاعران پيش امير دزدان رفت و ثنايي بر او گفت. فرمود تا جامه از او بر كنند و از ده بيرون كنند. مسكين برهنه به سرما همي رفت. سگان به دنبال وي افتادند. خواست تا سنگي بردارد و سگان را دفع كند. زمين يخ گرفته بود. عاجز شد. گفت : « اين چه حرامزاده مردمانند ؛ سنگ را بسته اند و سگ را گشاده ! »
امير از دور بديد و بشنيد و بخنديد و گفت : « اي حكيم ، از من چيزي بخواه . »
گفت جامه ي خود مي خواهم اگر انعام مي فرمايي.

اميدوار بود آدمي به خير كسان مرا به خير تو اميد نيست، شر مرسان

گلستان سعدي

۱۳۸۷ اردیبهشت ۳, سه‌شنبه

دوبیتی از: ناشناس

دوبیتی ها
از: نا شناس
غم گفت سلام گفتمش برتوسلام
گفتا رحمی غریبم وبی آرام
گفتم دارم مقام امنی دل نام
گفتا بخشیش گفتمش برتوتمام
رفتم که گم شوم چویکی قطرۀ اشک گرم
درلابلای دامن شبرنگ زندگی
رفتم که درسیاهی یک گور بی نشان
فارغ شوم زکشمکش وجنگ زندگی

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲, دوشنبه

دوبیتی از:خیام

دوبیتی از:خیام
خیام اگرزباد ه مستی خوش باش
باماهرخی اگرنشستی خوش باش
چون عاقبت کارجهان نیستی است
انگارکه نیستی چوهستی خوش باش

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱, یکشنبه

شعر :فروغ فرخزاد

فروغ فرخزاد
من
پری کوچک غمگینی را
می شناسم که دراقیانوسی مسکن دارد
ودلش رادریک نی لبک چوبین
می نوازدآرام ،آرام
پری کوچک غمگینی
که شب ازیک بوسه می میرد
وسحرگاه ازیک بوسه به دنیا خواهد آمد

۱۳۸۷ فروردین ۲۹, پنجشنبه

شعر :از ناشناس

شعر
از :شاعرناشناس
دوستت دارم ومیدانم که توئی دشمن جانم
ازچه با دشمن جانم شده ام دوست ندانم
غمم اینست که چون ماه نوانگشت نمائی
ورنه غم نیست که درعشق تورسوای جهانم
دمبدم حلقۀ این دام شود تنگتر ومن
دست وپائی نزنم خود زکمندت نرهانم
سرپرشورمرانه شبی ای دوست بدامان
تا شوی فتنه ساز دلم وسوزنهانم
سازبشکسته ام وطائرپربسته نگارا
عجبی نیست که اینگونه غم افزایت فغانم
سروبودم سرزلف توپیچید سرم را
یادباد آنهمه آزادگی وتاب وتوانم
آن لئیم است که چیزی دهدوبازستاند
جان اگرنیزستانی زمن این دل نستانم
گرببینی توهم آن چهره بروزم بنشینی
نیم شب مست چوبرتخت خیالت بنشانم

شعر :از نصرت

شعر
نصرت
مادرمنشین چشم براه برگذرامشب
برخانۀ پرمهرتوزین بعد نیایم
آسوده بیارام ومکن فکرمراهیچ
برحلقۀ این خانه دگرپنجه نسایم
باخواهرمن نیزمگواو بکجارفت
چون تازه جوان است وتحمل نتواند
بادایه بگونصرت مهمان رفیق است
تابسترمن راسرایوان نکشاند
فانوس بدرگاه میاویز عزیزم
تادخترهمسایه سربام نخوابد
چون عهددراین باره نهادیم من واو
فانوس چوروشن شودآنجا بشتابد
اشعارمراجمله به آن شاعره بسپار
هرچندکه کولی صفت ازمن برمیده است
اوپاک چودریاست توناپاک مدانش
گرگ دهن آلوده ویوسف ندریده است
برگونۀ اوبوسه بزن عشق من اوبود
یک لالۀ وحشی بنشان برسرمویش
اوعشق من است آه میاورتو برویش

۱۳۸۷ فروردین ۲۸, چهارشنبه

در راه عشق از: بهار

در راه عشق
از: بهار
درطواف شمع می گفت این سخن پروانه ای
سوختم زین آشنایان ای خوشا بیگانه ای
بلبل ازشوق گل وپروانه ازسودای شمع
هرکسی سوزد بنوعی درغم جانانه ای
گراسیرخال وخطی شد دلم عیبم مکن
مرغ جائی میرود کانجاست آب ودانه ای
تا نفرمائی که بی پروانه ئی درراه عشق
شمع وش پیش توسوزم گردهی پروانه ای
منعمان راخانه آبادان ودل خرم چه باک
گرگدائی جان دهددر گوشۀ ویرا نه ای
کی غم بنیادویران داردآن کش خانه نیست
روخبرگیراین معانی رازصاحب خانه ای
عاقلانش باززنجیری دگربرپا نهند
روزی ار زنجیرازهم بگسلد دیوانه ای
این جنون تنهانه مجنون رامسلم شد بهار
باش کزماهم فتد اندرجهان افسانه ای

دنیا : دست نوشته ها

دنیا
دنیا را بد ساخته اند

کسی را که دوست داری تو را دوست نمی دارد

کسی که تو را دوست دارد تو دوستش نمی داری

اما کسی که تو دوستش داری و او هم تو را دوست دارد

به رسم و آیین هرگز به هم نمی رسند

و این رنج است. زندگی یعنی این ....

( دکتر علی شریعتی )

داش آکل




برای همه ی اونایی که هستن ولی نیستن برای همه ی اونایی که زمستون را
طاقت میارن تا بهار بشه
بوي عيدي، بوي توپ، بوي كاغذرنگي،بوي تند ماهي‌دودي وسط سفره‌ي نو،بوي ياس جانماز ترمه‌ي مادربزرگ،با اينا زمستونو سر مي‌کنم،با اينا خسته‌گي‌مو در مي‌کنم!شادي شکستن قلک پول،وحشت کم شدن سکه‌ي عيدي از شمردن زياد،بوي اسکناس تانخورده‌ي لاي کتاب،با اينا زمستونو سر مي‌کنم،با اينا خسته‌گي‌مو در مي‌کنم!فکر قاشق زدن يه دختر چادرسيا،شوق يک خيز بلند از روي بته‌هاي نور،برق کفش جف‌شده تو گنجه‌ها،با اينا زمستونو سر مي‌کنم،با اينا خسته‌گي‌مو در مي‌کنم!عشق يک ستاره ساختن با دولک،ترس ناتموم گذاشتن جريمه‌هاي عيد مدرسه،بوي گل محمدي كه خشک شده لاي کتاب،با اينا زمستونو سر مي‌کنم،با اينا خسته‌گي‌مو در مي‌کنم!بوي باغچه، بوي حوض، عطر خوب نذري،شب جمعه پي فانوس توي كوچه گم شدن،توي جوي لاجوردي هوس يه آب‌تني،با اينا زمستونو سر مي‌کنم،با اينا خسته‌گي‌مو در مي‌کنم!

۱۳۸۷ فروردین ۲۵, یکشنبه

گفتگوی دختر ومادر

گفتگوی دختر جوان ومادرپیر
مادرامشب نمیبردخوابم
درمن امشب بوتۀ غم غنچه کرده
امشب بی قرارازشرم وخیالم
امشب تبی گرم درمن لانه کرده
امشب شکوفامیشود گویی پیکرمن
امشب خیالی بامن بس گفتگوی شیرین دارد
پیش ازاین هرگزنبودم این چنین مادر
این جوان کیست چشمانی چنین غمین دارد
شانه کومادرپریشان کنم این زلفم را
سرمه کوتا به چشمانم بسایم
آینه کوتا بررخ خود نظرکنم
عطرگل کوتا به موهایم بسایم
گویي امشب درمن بهارروئیده
غمی شیرین میبارد اندروجودم
سینه من گرم وبی آرام گشته
می لرزدازشورتاروپودوجودم
امشب لبهایم گوئی داغتر گشته
امشب چشمان من حالت گرفته
شیاراندرلب من نرم نرمک میشودپیدا
امشب دل من سوی دنیائی دگررفته
مادراین کیست آخراین جوان سیه چشم
این چنین گرم درآغوشم کشیده
کیست آخراین آشنای ناشناس
چشم من هرگزاوراندیده
دخترمن این سوزوشورناشناس
مقدم بهاری پرعطرورؤیاست
وین غم گرم وشیرین وجودتو
ازغم عشق وجوانی نشانه هاست
بعداین دیگرچشمان گرسنه
بسیمای تومیدوزندنگاه وحشی خویش
بعدازاین دیگرعزیزمن بنه زنجیر
برخنده هاومیل هاوصحبت خویش
بعدازین دیگرتوای مرغک من
همچونیلوفردرمیان گردابی
بعدازین دیگرهزاران میل سرخورده
می شتابد سوی لبهایت به بی تابی
بعداین دیگردل پسند گرگهای تیزدندانی
هزاران دام بگشایند ازبرایت رنگ کرده
بعدازین دیگرسرهرپیچ راهت
هزارافعی آدم وش کمین کرده
ساق پایت رافروپوشدیگرجان مادر
تانگه های گرسنه برآن ندود
گرتوانی چین برخسارت بنه
گرتوانی رنگ مویت کن سپید
رنگ لبهایت خدارازردکن
گرتوانی دل بکن ازقصۀ عشق وامید
بردیدگان بی فروغ من نگه کن
بس نخوابیدم ببالینت چنین شد
دست خود بیرون مکش ازپنجۀ مادرخود
ای بسا دخترازاین کرده شرمگین شد
شانه برزلفت مکش دخترجان
رحم کن برتارموی سپید مادر
خیره بربرق نگه هاخداراتومشو
شعله مفکن درخرمن امیدمادر
این رابدان اندرین شهر
عشق ومهروعهد خود فسانه است
هرچه گویند فریب است مده گوش خدارا

عشق ومهرپاک ازاین دیار بیگانه است

۱۳۸۷ فروردین ۲۴, شنبه

شعر از:شاعر نا شناس

از باغ می‌برند چراغانی‌ات کنند
تا کاج جشن‌های زمستانی‌ات کنند
پوشانده‌اند “صبح” تو را “ابرهای تار“
تنها به این بهانه که بارانی‌ات کنند
یوسف به این رها شدن از چاه دل مبند
این بار می‌برند که زندانی‌ات کنند
ای گل گمان مبر به شب جشن می‌روی
شاید به خاک مرده‌ای ارزانی‌ات کنند
یک نقطه بیش فرق “رحیم” و “رجیم” نیست
از نقطه‌ای بترس که شیطانی‌ات کنند
آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
گاهی بهانه است که قربانی‌ات کنند
پ . ن شعر از یک شاعر ناشناس!

۱۳۸۷ فروردین ۲۲, پنجشنبه

شعر از:نیما یوشیج

شعراز:نیما یوشیج
گل با گل زردگفت:زردازچه نکوست؟
سرخی دهمت که جلوه گیرد رگ وپوست
گفتش گل زرد: راست گفتی اما
من جامۀ عاریت نمیدارم دوست

شعر از:حافظ

حافظ شیرازی
همای اوج سعادت بدام ماافتد
اگرتراگذری برمقام ما افتد
حباب واربراندازم ازنشاط کلاه
اگرزروی توعکسی بجام ماافتد
ببارگاه توچون باد را نباشد بار
کی اتفاق مجال پیام ما افتد
چوجان فدای لبت شد خیال می بستم
که قطرۀ ززلالت بکام ما افتد
خیال زلف توگفتا که جان وسیله ساز
کزین شکارفراوان بدام ما افتاد
بنا امیدی ازین درمرووبزن فالی
بودکه قرعۀ دولت بنام ما افتد
شبی که ماه مرادازافق شود طالع
بود که پرتو نوری ببام ما افتد
زخاک کوی توهردم که دم زند حافظ
نسیم گلشن جان درمشام ما افتد

رسم زمونه

رسم زمونه
از:تک ستاره
عجب رسمیۀ رسم زمونه
قصۀ برگ وبرباد خزونه
میرن آدما از اونا فقط
خطره هاشون به جا می مونه
کجاست اون کوچه چی شد اون خونه
آدماش کجان خدا می دونه
بوته یاس بابا جون هنوز
گوشۀ باغچه توی گلدونه
عطرش پیچیده تا هفتاد خونه
خودش کجاهاست خدا می دونه
تسبیح ومهر بی بی جون هنوز
گوشۀ طاقچه توی ایوونه
پرسید زیر لب یکی با حسرت
که ازما بعدها چی یادگاری به جا می مونه

شعر :از اقبا ل دوست

شعر:ازاقبالدوست
گرگ
چوپان خواب
گوسفند خواب
سگ گم شده است
تمام کاسه کوزه ها
سرگرگ بیچاره خواهد شکست

۱۳۸۷ فروردین ۲۰, سه‌شنبه

حکایت :از سعدی

حکایت
از: سعدی
بازرگانی راهزاردینارخسارت افتاد پسرراگفت
نبایدکه این سخن باکسی درمیان نهی گفت
ای پدر فرمان تراست نگویم ولکن خواهم مرا
برفایده این مطلع گردانی که مصلحت درنهان
داشتن چیست؟ گفت
تامصیبت دونشود یکی نقصان مایه ودیگرشماتت
همسایه
مگوی اندوه خویش با دشمنان
که لا حول گویند شادی کنان

شعر: از فریبا

شعر: ازفریبا
دل
هرکس به طریقی دل ما می شکند
بیگانه جدا دوست جدا می شکند
بیگانه اگر می شکند باکی نیست
من درعجبم دوست چرا می شکند

رقیب :از شاعر نا شناس

رقیب
از: شاعر ناشناس
ازبهررقیب این همه زیبا مکنیدش
بهترازگل واطلس ودیبا مکنیدش
با شادی وباهلهله وکف زدن امشب
هم خانۀ آن دیو ددآسا مکنیدش
باحیله چنین تشنۀ وصلش منمائید
ازبهررقیب اینهمه شیدا مکنیدش
آما ل مرا یکسره پامال مسازید
مشاطه میارید ومهیا مکنیدش
زیباست دگر حاجت مشاطه ندارد
آزرده ازاین زحمت بیجا مکنیدش
برحجلۀ نازش مبریدامشب وعریان
همبستر آن بی سروبی پا مکنیدش
بلبل به خوش آوازی اونیست خدایا
هم صحبت آن جغد بدآوازمکنیدش
حیرت مکنیدازمن وازرفتنم آخر
شرمنده مسازیدش رسوا مکنیدش

۱۳۸۷ فروردین ۱۹, دوشنبه

گلستان وصا ل از:حسینی

گلستان وصال
از: حسینی
گلستان وصالم را خزانی بی صفا کردی
بهار آرزوهایم را چوفصلی از شتا کردی
بقربش آشنا کردی به هجرش مبتلا کردی
من بیژن افتاده را زاروفنا کردی
به آهم کی اثربخشی بحالم کی نظر بخشی
مگریا رب مرا سلطان اندوه وبلا کردی
بپا خارغمم کردی بدیده شبنمم کردی
نهارپرشکوهم را شبی وحشت فزا کردی
زاشک دیده سیلی دارم اما سیل خونینی
چه خوب اورادراین غرقاب خونم نا خدا کردی
چوتخم زندگانی را بدشت سینه پاشیدی
نهال آرزوفصل ثمرچینی جدا کردی
شه شادی وعشرت را زدیهمش فرو خواندی
به ملک سینه ام دیوبلا فرمانروا کردی
مگریارب "حسینی"را گناهی بوده درعالم
ویا غافل بد ازراهت که اینسانش دعا کردی

دو انگشت :از عباس مومن

دو انگشت
از : عباس مومن
شاعری بینوا پیش توانگری متکبر رفت
وچندان نزدیک بنشست که میان او وتوانگر
دو انگشت بیش مسافت نماند .
توانگر روی درهم کشیده وازشاعر پرسید:
میانه تو وخر چقدرراه است؟
گفت : به قدر دو انگشت.

نقا د: از سینا به منش

يک زنبور
هرچقدر زور ميزد
عسلش ترش می شد
در کندو را بست
رفت و قناد شد

يک شاعر هرچقدر زور ميزد ...

آخرش نقاد شد

شعر بهار : از پرنده عشق توسط نسیم

بهار ::..
نسیم خاک کوی تو ،بوی بهار میدهید

شکوفه زار روی تو،بوی بهار میدهید

چو دسته های سنبل کنار هم فتاده ای

بر روی شانه موی تو،بوی بهار میدهید

چو برگ یاس نو رسی که دیده چشم من بسی

سپیدی گلوی تو،بوی بهار میدهید

تو ای بنفشه موی من بیا شبی به کوی من

که صبح کامجوی تو،بوی بهار میدهید

چه نرگسی،چه سوسنی!چه سبزهای!چه گلشنی

همیشه رنگ و بوی تو،بوی بهار میدهید

تو ای کبوتر حرم ترانه های صبحدم

بخوان که هایو هوی تو بوی بهار میدهد

برای من که جز خزان ندیده ام در این جهان

بهشت ارزوی تو بوی بهار می دهد

از پرنده عشق

می د ونی فرق اموزگار با روزگار چیه؟ اموزگار اول درس می ده بعد امتحان می گیره .ولی روزگار اول امتحان می گیره بعد درس می ده

۱۳۸۷ فروردین ۱۸, یکشنبه

بر گرفته از:ای طنز (قطعه)


كلاغ

روباهي به زاغي گفت: جوون، چه سري، چه دمي، عجب پايي! زاغ عصباني شد و گفت: بي‌تربيت! خجالت بكش. اون موقع من كلاس پنجم بودم. حالا شوهر دارم !!!


جوک محمد

گونا گون: گفته های بر گزیده به زبان کوردی

من گول کلبه اقله قیله
اقله ف طرقی له
قاچه وقله ف میرخه نو
به زحمته خه اقله مانده
اقلوخ به قای گاله نوشوخ په شه قله
خه پنجه خوطما نه دره له گه جما نه ف
طعنه من دیی
قپان ته قیر
اقله ف طرقی له
قول وقرار متولو
من ای ستون تا او ستون خه فرجیه
من قام اه نه ف من دیلی
من قام اه نه ف پی لی
شلواله ف پیلی گه اقله ف
ریشه به ریشف له مه تو
طوومون توته----هستون ریش توته
کخ وه لیله به یومه مخوی نی له الف
ای لاگ ویلی او لاگ ویله
بیله که ریشه وعقپه ویلو
من شره شی طان لاگه دوو
ویش گه طوکه نوشه
طقه نه حاله ف که
اصی قی ریشه ایلانه ان توه
شی طان زی لی گه قلبه ف
بزه له خیری گه یومه
من پوخه نوشه ف زدی
اه نه ف نان دیاه
نه حاله ف زن گری
به پمه وبه لیشانه پی لی
اه قه ره هاواره دری لی بلوته ف صلی خه

۱۳۸۷ فروردین ۱۳, سه‌شنبه

اقا موشه : نوشته غزل

آقا موشه
آقا موشه ، اي شکموي دله / ديدي افتاد آخر دمت لاي تله
حالا چشمات از کاسه در اومده / شکسته پات عمرت به سر اومده
چطور بوي گردو رو از يه فرسخي شنيدي / اون تله گنده رو تو يک قدمي نديدي
آخه زبون بسته مگه تو چشم و گوش نداشتي / همين شکمو داشتي و فکر و عقل و هوش نداشتي
يادته يک شب تا صبح نذاشتي من بخوابم / رفته بودي تو گنجم رو دفتر و کتابم
هي بازي کردي چيغ زدي رو کاغذام دويدي / دفتر پاکنويس انشاي منو جويدي
دسته گلي تو آب دادي ، من خجالت کشيدم / مزه اين بيمزگي رو فردا من چشيدم
آقا موشه ، اي شکموي دله / ديدي افتاد آخر دمت لاي تله
حالا چشمات از کاسه در اومده / شکسته پات عمرت به سر اومده

۱۳۸۷ فروردین ۱۲, دوشنبه

قطعه ای از: دکتر علی شریعتی

قطعه
می خواستم زندگی کنم ، راهم را بستند

ستایش کردم ، گفتند خرافات است

عاشق شدم ، گفتند دروغ است

گریستم ، گفتند بهانه است

خندیدم ، گفتند دیوانه است

دنیا را نگه دارید ، می خواهم پیاده شوم !

از:گلستان سعدی

اگر شبها همه قدر بودی شب قدر بی قدر بودی

گرسنگ همه لعل بدخشان بودی

پس قیمت لعل وسنگ یکسان بودی

۱۳۸۷ فروردین ۱۱, یکشنبه

شعر از: حا فظ

زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم

ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم

می مخور با همه کس تا نخورم خون جگر

سرمکش تا نکشد سر به فلک فریادم

زلف را حلقه مکن تا نکنی در بندم

طرّه را تاب مده تا ندهی بر بادم

یار بیگانه مشو تا نبری از خویشم

غم اغیار مخور تا نکنی ناشادم

رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گلم

قد برافراز که از سرو کنی آزادم

شمع هر جمع مشو ورنه بسوزی ما را

یاد هر قوم مکن تا نروی از یادم

شهره ی شهر مشو تا ننهم سر در کوه

شور شیرین منما تا نکنی فرهادم

رحم کن بر من مسکین و به فریادم رس

تا به خاک در آصف نرسد فریادم

حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی

من از آن روز که در بند توام آزادم

۱۳۸۷ فروردین ۷, چهارشنبه

شا ره کم سنه


بۆ خۆشاۆێستاکم


گێانکم نێگاێ چاۆێ تۆ، بزاێ لیۆێ تۆ

داستێ گرمێ تۆ ، هاناسێ پیر لا هاستێ تۆ

برئنم داێکرد ساریژـ

برئنئ ئۆ دلائ کا با داستئ تیرئ رۆژگار و ناموئکانئ کرا دابئژ ، دابئژ


گئاناکم ساخته ێاک جار ساخته دورێ تو ، بلام دیل خوشم به ئوێ که هامو شاوێک

داس له ملێ خوزگه کانم ئکم و توئ تێا ئبێنماوا

گێاناکم ماندو بونی روژێ ناخوشم ، به شاو لا ئامیزی تودا هامۆ داکم فرامۆش

لا به ر خؤشؤێستێ تۆ هازار گؤڕانی ۆ شعڕم لا بر کیرد

خؤشتم گه رک ۆاک بهاری سنه

خۆشتم گه رک که ئتبینم بۆ تاۆێک

لاخۆشۆیس تیت بی زار نابم ، هه مۆۆ شه ۆیک دست بازی له گل ئه ستیره ی
خۆلیاکانی خۆمدا ده کمـ

له ئاۆینه خیالم دا تۆ هه ر ئۆ رانگیت که من ئه بینم

ئه گر به راستیش تۆ نه بینم هه مۆ شه ۆیک تۆ له خۆ ما یت

له هر لائک که گۆزار ئه کم هه ر نی ۆی تۆ دیته گۆیم

خۆشتم گه رک ۆاک بهاری سنه

خۆشتم گه رک که ئتنینم بۆ تاۆیک
at 17:59
1 comments:

از :حافظ

از :دیوان حافظ
گفتگو
گفتم کیم دهان ولبت کامران کنند
گفتا بچشم هر چه تو گویی چنان کنند
گفتم خراج مصرطلب میکند لبت
گفتا درین معامله کمتر زیان کنند
گفتم بنقطه دهنت خود که برد راه
گفت این حکایتیست که با نکته دان کنند
گفتم صنم پرست مشوبا صمد نشین
گفتا بکوی عشق همین وهمان کنند
گفتم شراب وخرقه نه آیین مذهبست
گفت این عمل بمذهب پیر مغان کنند
گفتم هوای میکده غم میبرد زدل
گفتا خوش آن کسان که دلی شادمان کنند
گفتم زلعل نوش لبان پیر راچه سود
گفتا ببوسه شکرینش جوان کنند
گفتم که خواجه کی بسر حجله میرود
گفت آنزمان که مشتری ومه قران کنند
گفتم دعای دولت تودردحافظ است
گفت این دعا ملائک هفت آسمان کنند

گفتگو :از کارو

گفتگو
از: کارو
گفتم ای پیر جهان دیده بگو
از چه تا گشته بدینسان کمرت
مادرت زاد به این صورت زشت
یا که ارثی است ترا از پدرت
ناله سر داد:که فرزند مپرس
سرگذشت من افسانه پرست
آسمان داند ودستم که چسان
کمرم تا شد وتا خورده شکست
هرچه بد دیدم ازاین نظم خراب
همه ازدیده ی قسمت دیدم
فقروبدبختی خود درهمه حال
با ترازوی فلک سنجیدم
تن من یخ زده درقبر سکوت
دلم آتش زدهازسوزش تب
همه شب تا بسحر لخت وملول
آسمان بودو من ودست طلب
عاقبت درخم یک عمر تباه
واقعیات با من لج کردند
تا ره چاره بجویم ززمین
کمرم را بزمین کج کردند.

۱۳۸۷ فروردین ۶, سه‌شنبه

آرزو

آرزو
شاعر ناشناس
ای آرزوی من
هر شب که آسمان خیا لم در این دیار
با چلچراغ یاد تو چون روز می شود
هرشب که باد مست از آن سوی کوهها
بوی ترا به کلبه ی من می پراکند
سنگین تر از همیشه
غم دوری ترا احساس میکنم

از اشعار کهن فار سی

اشعار کهن فارسی اثر:خاتم خا نی

تو دری گوهری لعلی تو الماس برلیانی
تومروارید دریا یی تو یاقوت بدخشانی

همه ناز وهمه لطفی همه زیبایی وحسنی
تو سیمین ساق شهر آشوب رشک حور رضوانی
تو نوری شهد رویا یی نگاه مست آهویی
بهاری غنچه ای بوی گلی آوای دستانی
رخت چون پهنه دشت صبحدم سرخ است وخون فشان
میان حلقه شب سای زلفت ماه تابانی
تو ای مه شبنم عرشی بروی گونه دنیا
لطیفی روشنی چون چشمه ساران صاف وغلطا نی
تو احساس عمیق مستی ذات خدا هستی
تو رویای شرابی شاهکار شعر یزدانی

بها ر : بر گرفته از بیتو ته

خوش به حال چشمه ها و دشت ها

خوش به حال دانه ها و سبزه ها

خوش به حال غنچه های نیمه باز

خوش به حال دختر میخک که می خندد به ناز

خوش به حال جام لبریز از شراب

خوش به حال آفتاب

نرم نرمک می رسد اینک بهار

خوش به حال روزگار

۱۳۸۷ فروردین ۵, دوشنبه

شعر : از نظا می گنجوی

مناظره خسرو و فرهاد
نظامی گنجوی
نخستين بار گفتش كز كجائي بگفت از دار ملك آشنائي

بگفت آنجا به صنعت در چه كوشند بگفت انده خرند و جان فروشند
بگفتا جان فروشي در ادب نيست بگفت از عشقبازان اين عجب نيست
بگفت از دل شدي عاشق بدين سان؟ بگفت از دل تو مي‌گوئي من از جان
بگفتا عشق شيرين بر تو چونست بگفت از جان شيرينم فزونست
بگفتا هر شبش بيني چو مهتاب بگفت آري چو خواب آيد كجا خواب
بگفتا دل ز مهرش كي كني پاك بگفت آنگه كه باشم خفته در خاك
بگفتا گر خرامي در سرايش بگفت اندازم اين سر زير پايش
بگفتا گر كند چشم تو را ريش بگفت اين چشم ديگر دارمش پيش
بگفتا گر كسيش آرد فرا چنگ بگفت آهن خورد ور خود بود سنگ
بگفتا گر نيابي سوي او راه بگفت از دور شايد ديد در ماه
بگفتا دوري از مه نيست در خور بگفت آشفته از مه دور بهتر
بگفتا گر بخواهد هر چه داري بگفت اين از خدا خواهم به زاري
بگفتا گر به سر يابيش خوشنود بگفت از گردن اين وام افكنم زود
بگفتا دوستيش از طبع بگرار بگفت از دوستان نايد چنين كار
بگفت آسوده شو كه اين كار خامست بگفت آسودگي بر من حرام است
بگفتا رو صبوري كن درين درد بگفت از جان صبوري چون توان كرد
بگفت از صبر كردن كس خجل نيست بگفت اين دل تواند كرد دل نيست
بگفت از عشق كارت سخت زار است بگفت از عاشقي خوشتر چكار است
بگفتا جان مده بس دل كه با اوست بگفتا دشمنند اين هر دو بي دوست

چا ی بخور غصه نخور

قهوه چی: احسانه

چای بخور غصه نخور

+ نوشته شده در جمعه هفدهم اسفند 1386ساعت 11:43 توسط قهوه چي / 23 نظر

--------------------------------------------------------------------------------

دل میرود ز دستم
یادم نمیاد کجا بودم و چرا بودم؟!! اصلا بیدار بودم یا همش یه رویا
بود؟!!احساس می کنم عقب موندم از چرخه ی زندگی و باید تندتر از الان حرکت
کنم تا شاید بتونم دوباره بهش برسم!!! هروقت باید باشی و بهت نیاز دارم
نیستی و حسابی دستم رو تو پوست گردو میذاری!! احساس خوبی ندارم و بیش از
قبل به وجودت محتاجم!!

گاهی اوقات که پر میشم از تهی بودن...پر میشم از یه خیال خام...پر میشم
از یه تمنای درونی و نامتناهی...پر میشم از یه خواسته ی گنگ و غریب...پر
میشم از یه محبت ناب...لبریز میشم از عشق و زنانگی...درست همون موقع
خیالت میخزه زیر پوستم و بال میده به رویاهام و گم میشم تو آرزوهام و...

در طی یک عملیات انتهاری (قهوه چی اعظم: انتحاری) و در حالی که ما در
سرکار تشریف داشتیم و جیش جلوی چشممان را گرفته بود و عمرا حوصله ی تخلیه
هم نداشتیم اس ام اسی از این قهوه چی تنبل (قهوه چی اعظم: همان احسانه
بانوی گل و گلاب را می گوید) دریافت نمودیم (قهوه چی اعظم: کردیم درسته
بابام جان.. فعل نمودن صرف نمیشه) مبنی بر اینکه برو و قهوه خانه را آپ
بنما (قهوه چی اعظم: رجوع شود به قبلی!).ما هم همچون سربازان جان بر کف
امام زمان در همان محل کار پستی بنوشتیم و تقدیم نمودیم (قهوه چی اعظم:
رجوع شود به قبلی!) به این نو گل باغ زندگی

پ.ن:بخوانید و لذت ببرید...آخرین شاهکار الناز...بدو بدو که تموم
شد...باقالی داغ!! لبو تازه.

پ.ن:عمری بجز بیهوده بودن سر نکردیم...........تقویم ها گفتند و ما باور نکردیم

۱۳۸۷ فروردین ۴, یکشنبه

از:گلستان سعدی

مال از بهر اسایش عمراست نه عمر ازبهر گرد کردن مال. عاقلی را پرسیدند نیک بخت کیست وبد بختی چیست.گفت :نیک بخت آنکه خوردوکشت وبد بخت آنکه مردوهشت.

دو کس رنج بیهوده بردندوسعی بی فایده کردند یکی آنکه اندوخت ونخورد ودیگر آنکه آموخت ونکرد.

۱۳۸۷ فروردین ۱, پنجشنبه

شعر :از هوراما ن ترجمه کوردی


ابر آمدو باز بر سر سبزه گریست

بی باده گلرنگ نمی باید زیست

************************

این سبزه که امروز تماشاگه ماست

تا سبزه خاک ما تماشاگه کیست

***************************

به کوردی:(هه ژار)

پرژاندی هه ور له ده شت و ده ر بارانی

بی مه ی بی ده می ژیان نازانی

******************************

وا ئیمه له سه یری سه وزه زارین داخو

سه وزه ی ئیمه کی بکا سه یرانی؟

******************************


ادامه مطلب
+ نوشته شده توسط هورامان . ر - مصلح. ن در و ساعت یک نظر

شعر از:مولانا

رو سر بنه به بالين، تنها مرا رها كن
ترك من خراب شبگرد مبتلا كن
ماييم و موج سودا، شب تا به روز تنها
خواهي بيا ببخشا، خواهي برو جفا كن
از من گريز تا تو، هم در بلا نيفتي
بگزين ره سلامت، ترك ره بلا كن
ماييم و آب ديده، در كنج غم خزيده
بر آب ديده ما صد جاي آسيا كن
خيره كشي است ما را، دارد دلي چو خارا
بكشد، كسش نگويد: «تدبير خون‌بها كن»
بر شاه خوبرويان واجب وفا نباشد
اي زرد روي عاشق، تو صبر كن، وفا كن
دردي است غير مردن، آن را دوا نباشد
پس من چگونه گويم كاين درد را دوا كن؟
در خواب، دوش، پيري در كوي عشق ديدم
با دست اشارتم كرد كه عزم سوي ما كن
گر اژدهاست بر ره، عشق است چون زمرد
از برق اين زمرد، هين، دفع اژدها كن

۱۳۸۶ اسفند ۲۷, دوشنبه

از : عبید زاکانی

صدا از دور


كسي آواز مي خواند و مي دويد . گفتند:
" چرا چنيني مي كني ؟ "
گفت :
" شنوندگان مي گويند كه آواز من از دور خوش است. مي دوم تا آواز از دور بشنوم ! ؟

عید آمد

عيد آمد


مهدي اخوان ثالث

عيد آمد


عيد آمد و ما خانه خود را نتكانديم
گردي نسترديم و غباري نفشانديم



ديديم كه در كسوت بخت آمده نوروز
از بيدلي او را ز در خانه برانديم



هر جا گذري غلغله شادي و شورست
ما آتش اندوه به آبي ننشانديم



آفاق پر از پيك و پيام است، ولي ما
پيكي ندوانديم و پيامي نرسانديم



احباب كهن را نه يكي نامه بداديم
و اصحاب جوان را نه يكي بوسه ستانديم



من دانم و غمگين دلت، اي خسته كبوتر
سالي سپري گشت و تو را ما نپرانديم



صد قافله رفتند و به مقصود رسيدند
ما اين خرك لنگ ز جويي نجهانديم



ماننده‎ي افسون‎زدگان، ره به حقيقت
بستيم، و جز افسانه‎ي بيهوده نخوانديم



از نُه خم گردون بگذشتند حريفان
مسكين من و دل در خم اين زاويه مانديم

۱۳۸۶ اسفند ۲۶, یکشنبه

بها ر می شود

بها ر میشود

سياوش كسرايی

يكی دو روز ديگر از پگاه
چو چشم باز می‌كنی
زمانه زير و رو
زمينه پرنگار می شود
زمين شكاف می‌خورد
به دشت سبزه می‌زند
هر آن چه مانده بود زير خاك
هر آنچه خفته بود زير برف
جوان و شسته رفته آشكار می‌شود
به تاج كوه
ز گرمی نگاه آفتاب
بلور برف آب می‌شود
دهان دره ها
پراز سرود چشمه سارمی شود
نسيم هرزه پو
ز روی لاله های كوه
كنار لانه های كبك
فراز خارهای هفت رنگ
نفس زنان و خسته می‌رسد
غريق موج كشتزار می‌شود
در آسمان
گروه گله های ابر
ز هر كناره می‌رسد
به هر كرانه می‌دود
به روی جلگه ها غبار می‌شود
درين بهار ... آه
چه يادها
چه حرفهای ناتمام
دل پر آرزو
چو شاخ پر شكوفه باردار می‌شود
نگار من
اميد نوبهار من
لبی به خنده باز كن
ببين چگونه از گلی
خزان باغ ما بهار می‌شود

۱۳۸۶ اسفند ۲۱, سه‌شنبه

حجا ب --داستا ن کو تا ه

حجابداستانک-حجاب




شب بود. نسیم خنکی از جانب دریا صورتش را نوازش کرد. همه به سمت امواج خروشانی که در سیاهه‌ی شب ناپیدا بود می‌رفتند. شب دیر است و سیاهی ترسناک. می‌ترسید که گودالی در جلوی پایش باز شود و شلوار جینی که تنها تمایل او به بیان زیبایی‌هایش بود خیس شود.
آبگیری سد راه آنان به دریا شد. دختران بازیگوش به مانند پسران، شلوارها را تا زانو بالا زدند و برای دیدن ابهت دریا کفش‌ها را از پای در آوردند. سفیدی سا‌ق‌هاشان را می‌دید که اندک نوری را که از جانب ساحل می‌آمد منعکس می‌کرد. می‌دید که سرکش سطح صاف آبگیر را می‌شکستند و از او دور می‌شدند.
نسیم خنکی از جانب دریا صورتش را نوازش کرد.
رشته مویی را که بیرون آمده بود در جای خود داد و بدون آنکه چشمی ببیند و بگوید: بیا، از مسیری که آمده بود بازگشت.

۱۳۸۶ اسفند ۲۰, دوشنبه

حا ل.. اینو دیدی..خیلی با حا له

- ببینم ... آره. اینو؟ اینو دیدم. اسمش چیه؟
- خیلی باحاله!
- صبر کن ... نه، این اون نیست که، وای! چه باحاله!
- می بینیش لامصبو؟
- خیلی باحاله! چطور اینجوری می کنه؟ من اول فکر کردم اون یارو ...
- می بینی؟ عین لوکوموتیوه. من شمردم، بیست و سه تا حلقه می سازه.
- بیست و سه تا! عین لوکوموتیو دود می کنه. اون یارو اسمش چی بود؟ مداحه ...
- من هروقت می بینم هوس قلیون می کنم. هلالی رو می گی؟
- اینو از کجا آوردی حالا؟ آره. قلیونو دیدم، فکر کردم اونه.
- از فریده گرفتم. دیروز با بچه ها رفته بودیم حافظیه. خیلی حال داد.
- خیلی باحاله!
- صبر کن، بده موبایلمو! اون چیزه رو دیدی؟ این لرا بریک می زنن؟
- ها اون که قدیمیه مشنگ، ولی عجب بریکی می زنن!
- من ندیده بودم. دیدی؟ خیلی... با اون تنبون و کلاه نمدی شون...
- آره، خیلی باحاله!
- عین قطار دود می کنه یارو. واقعا هنرمنده!
- واقعا هنرمنده!

۱۳۸۶ اسفند ۱۹, یکشنبه

از عبید زاکانی ترجمه بزبان کردی


ریشه قلوله وجولاه
خه گوره عقله ف قلوله ییلی...مطی خه ما له..رابه کپینه ییله..
شمی له من خه بیله قاله هاواره وزیراکه...تره ویله وو زیل
لوعا...پقره ما خیرای؟..میرو با قف ولا لحم صلموخ ماره بی له که من عولام زیلی آت بسیمه...
ریشه قلوله میری باقو آنه کیلی مخه نه فو ...وله قمه کوله آنه
کپینه نه ...به کا سه خالی له کیلی میله مخه نو ...سفره شوه لو
خا له مه لو باقف ...سواته کا سف خاله خی لی...تا عیزه عیزه
سوه...میره بی زحمته میله که مخوه مو له الی...
پقره منو ای الها منی خه مه کا ره خی ری ...میرو جولاه خی ری...
خن ای لاگ و او لاگ ویله همرخ فکر کولو...میره حیف اگر نجا ره هوه وا کیوالی ولی چونکه جولاه خیرای له کیلی..الها منی خله
اختون بسی مه ... گبه بخشه تون ...تومون توته...

۱۳۸۶ اسفند ۱۸, شنبه

عبید زا کا نی


خیاط
کاسه عسل
جوحی در کودکی چند روز مزدور خیاط بود. روزی استادش کا سه عسل به دکان برد. جوحی را گفت: <در این کاسه زهر است زنهار تا مخوری که هلاک شوی>: گفت مرا با آن چه کار است. استاد برفت جوحی وصله جامه به صراف داد وپاره نانی بسیار
بستد وبا آن عسل تمام بخورد. استاد باز آمد وصله طلبید . جوحی گفت: مرا مزن تا راست گویم حال آنکه من غافل شدم طرار
وصله بربود من ترسیدم تو بیایی ومرا بزنی گفتم زهر بخورم وهنوز زنده ام باقی تو دانی...

۱۳۸۶ اسفند ۱۶, پنجشنبه

حکایت


عربی با پنج انگشت غذا می خورد . او را گفتند :چرا چنین کنی ؟گفت :اگر به سه انگشت غذا خورم دیگر انگشتان را خشم آید .دیگری را گفتند :چرا با پنج انگشت غذا خوری ؟گفت :چه کنم که بیش از اینم انگشت نباشد .

حکایت


یکی را از علما پرسیدند که یکی را با ماه روئی است در خلوت نشسته و درها بسته و رقیبان خفته و نفس طالب و و شهوت غالب . هیچ باشد که به قوت پرهیزگاری او به سلامت بماند ؟ گفت :اگر از مه رویان به سلامت بماند ، از بدگویان نماند .

۱۳۸۶ اسفند ۱۴, سه‌شنبه

خرگوش وباغبان

خه کورشک کووله یومه گه زلوا گه خه کرمه گزره گنووا ...تا خه یومه باخوانه که پی لبله بایف ..ارقاله به شونه ف ..گیر میلی..
میره رابه ضرر دیلوخ ال کرمه دیدی..جریموخ اووی که گبه خفه هونوخ...کورشک خیله چاره لیت ایله ویله موماله میره قربان
آنه قول کوونه باقوخ خت من گزره کرمه دیدوخ له اخنه...ما مته الوخ اگر دیدی خفه هوله ت... آنه حاضرینه که کاکی پلته توو
با خیالوخ رحت هوه که خت له کیلی گزره اخنه...خواهش کونه بار که کاکی گرشیلوخ مرخص هولی قول کوو نه باقوخ خت
بای قامو له کینه...باخوان قبول ویلی کاکی کورشک من عقپو چقی نه له ..ال کورشک ویل ویله ...چکمه یومه باردو یا قنج
کورشک هیه گه کرمه...باخوانه که ریشه ف صر پیش...میره آت کاکه گه پموخ لیت دخ دوباره هییت گزره اخله ت...کورشک
میره باقه باخوان آنه گزره له کیلی اخنه ..اگر کیلوخ وزحمته له خره باقوخ خه لیوان مای گزره هول باقی....................

از شاعران فارسی

آمدی رفت زدل صبر وقرارم بنشین
بنشین تا بخود آید دل زارم بنشین
دین ودل بردی واکنون پی جان آمده ای
بنشین تا آنهم بتو بسپارم بنشین

بزبان کردی


غه مزده ی تۆ مغه مز ده ی تۆ م نیشانه ی تیری مۆژگانم مه کهعاشڤی رۆتم عزیزم تیر ه بارانم مه کهبه س دلم بشکینه به م ێه برۆیه بۆ ماچی ده مت بمده به تیغ ۆ له سه ر هیچی له گریانم مه کهچیم له ێه برۆت ده ۆا ! من پا به ندی زۆلفم لیم گه ریکا فری عشڤم ، به ڤیبله خۆت مۆ سۆ لمانم مه کهعاشڤی خه ند یکی تۆم با به س به ێاهۆ نا له بمبۆ لبۆلم په رۆانه نیم ۆ حه ز له سۆتانم مه کهدل به من ناکا له به ر ێاۆری ده رۆنم دیته جۆشتۆ که سۆتانت نه دیۆه مه نعی گر یانم مه کهبۆ خۆشاۆێستاکم

۱۳۸۶ اسفند ۱۳, دوشنبه

مورباهمت


از جامی
مور با همت
موری را دیدند به زورمندی کمر بسته وملخی را
ده برابر خود بر داشته .به تعجب گفتند: این مور را ببینید که با این نا توانی باری به این گرانی چون می کشد؟ مور چون این سخن بشنید بخندید
وگفت: مردان بار را با نیروی همت وبازوی حمیت کشند نه به قوت تن وضخامت بدن.......

از:گلستان سعدی


از سعدی
گلی خوش بوی در حمام روزی
رسید از دست محبوبی بدستم
بدو گفتم که مشکی یا عبیری
که از بوی دلاویز تو مستم
بگفتا من گلی نا چیز بودم
ولیکن مدتی با گل نشستم
کمال همنشین در من اثر کرد
وگر نه من همان خاکم که هستم

دوبیتی از:بابا طاهر


از بابا طاهر
اگر دل دلبری دلبر کدامی
وگر دلبر دلی دل را چه نامی
دل ودلبر بهم آمیته وینم
ندانم دل که ودلبر کدامی

غلام وارباب


نوکر تنبل
خه گوره پیر خه نوکر هیتواله...رابه تنبل ییله..خه یومه میره باقه
نوکرف قوو صلوخ وریه خزه نخله نخل یا لا؟؟؟
نوکر هیه قاله کمر ارباب گیانی ساقوخ تمه هیزنه وریه ..قاتووکه
اته هیه لوعا من وریه..ایله مشیپ رشه خاسف اگر طلیلتیه خو
نخله ...اگر خاسف ویشای خو نخله لا نخل...
گوره که میری سه خه که په مه باقی خه منیه وزنف هوه...
نوکر میره قربان که په باقه ما ؟ آنه ای قاتو وزنف ویلی خه منیه
تمام طقله. متوله گه مثاله خه به انه نوشوخ.تمه باقه حجیی اخه
ال دیدی مه قیمه ت ...
گوره میری ای نوکر سه خه صیوه مه باقی پیلگه گازه یریخولف
هوه..نوکر میری قربان صیوه باقه میوخ دوچکه قاتووکه پیلگه
گازه ی آنه اندازه ف دوقلی..اگر گبه ت به دوچکه قاتووکه انازه
دوق..
گوره میره ای نوکر خشکه خیر شراته مه ملقخ ..نوکر میره قربان
ایله من دیدی گروش خوچ تخی له عیفوخ خه تره سعاته خت یومه
خه رو........

۱۳۸۶ اسفند ۱۱, شنبه

دوبیتی از: ناشناس

دنیا همه هیچ است وکار دنیا همه هیچ
ای هیچ برای هیچ بر هیچ مپیچ
دانی که چه ماند زادمی پس از مرگ
لطف است ومحبت باقی همه هیچ

۱۳۸۶ اسفند ۹, پنجشنبه

خه گناوه

خه گناوه گه پیلگه لیله به خه قولنگ بزه کولوا گه گوزه خه بیله که هیلی هیزل پلیاو بیله که باقه گنوله..خه گوره شنده له لپلاوه انه ف ..زیل



ریشه گاره خییله خه نفر به قولنگ بزه کول گه گوزه شوواوف...میره فلانه کس ما کولهت..گناوهکه میره آنه زورناچی ینه زورنا دینه ..گوره کی میره اگر آت زورناچیه ت قاله زورناوخ تمه له شمینی له..گناوه میره هیچ خفت له خول قربان قومه به قته قاله زورنای شمیتوله..قومه قاله زورنای دیدی من بلوته ماری بیله کی که وریه...