۱۳۸۷ آذر ۳, یکشنبه

شعری ازشاعر ناشناس

خانۀ من زجمال توصفائی دارد
آب وخاکش بقدوم توبهائی دارد
بروبامش زنوای توصدائی دارد
هرصداکه آید ازآن راه بجائی دارد
روشن آن دیده که تونوروضیایش باشی
فرخ آن خانه که توخانه خدایش باشی
پس عجب نیست بدین خانه مرادل بستن
خاندان گرد توچون حلقه بهم پیوستن
گاه پیشت بدوزانوی ادب بنشستن
گاه گستاخ بآغوش تواندر جستن
دورشمع رخت چرخ چوپروانه زدن
روی توبوسه زدن موی تراشانه زدن
باغ من بی گل روی تو تماشائی نیست
گل بسی هست ولی چون تو بزیبائی نیست
تا تو هستی برمن بیم زتنهائی نیست
جزهوایت هوسی درسرسودائی نیست
اندرین باغ گل روی تودیدن دارد
شکرازلعل لبان تو مکیدن دارد .

۱۳۸۷ آبان ۲۲, چهارشنبه

شعری از:صالحی

آنکه حیرت بسرحیرتم افزودکجاست
همه جابودولی روی نه بنمودکجاست
آنکه اندرطلبش این دل شوریدۀ ما
چهره برخاک رهش سودونیاسودکجاست
دلم ازدست شدوپای زرفتارافتاد
کوی دلدارکجا،کعبه مقصودکجاست
آنکه ماراچویکی ذره دراین بحروجود
مات وسرگشته وحیرت زده فرمودکجاست
آنکه این زندگی اندرکره خاکی ما
باهزاران غم ودردوستم آلودکجاست
آنکه صدهاگره ازکارمن وخلق جهان
میتوانست که بگشایدونگشودکجاست
دل شکسته ست مراجلوه گه وخانۀ او
گرکه اندردل بشکستۀ مابودکجاست
کهکشانها ومه وهوروهزاران اختر
آنکه آویخت براین سقف زراندودکجاست
تامگرپرسمش این عمرگرانمایۀ ما
طی بدوزخ شده پس جنت موعود کجاست
صالحی آنکه بجرم طلب حق ووفا
غمی هرروزبه غمهای من افزود کجاست.

۱۳۸۷ آبان ۱۵, چهارشنبه

دوبیتی :ازنا شناس

یک نگه برابرکردم ،ابرباریدن گرفت
یک نگه بریارکردم،یارنالیدن گرفت
تکیه بردیوارزدم ،خاک برفرقم نشست
خاک برفرقش نشیند آنکه یارازمن گرفت.

یادگاراز:شاعر ناشناس

شب مردوماه غمزده آهی کشیدورفت
ازچشم مه ستارۀ اشکی چکیدورفت
مست سبوشکسته بکنجی خزیدوخفت
شبگردپیرنالۀ نابش بریدورفت
شمعی که میگریست زآغازشب بشوق
آوخ که خنده های سحرراندیدورفت
درداکه اززبان سخنگوی روزگار
هرعابری فسانۀ تلخی شنیدورفت
شادم ازآنکه دوست بعنوان یادگار
دردی درون سینۀ ما آفریدورفت
امشب به نای کوج دهد ساربان عمر
باید متاع مرگ به آهی خریدورفت
شب رفت وماه مردوخداخفت وشمع سوخت
دل مردوعشق ازدل ماپاکشیدورفت.

۱۳۸۷ آبان ۸, چهارشنبه

بگذاربمیرم از:هما

مگذارکه دورازرُخت ای یار بمیرم
یکره بگذرازمن وبگذاربمیرم
میرم بقفس بهتر ازآنست که درباغ
ازطعنۀ مرغان گرفتار بمیرم
گفتی بتوگربگذرم ازشوق بمیری
قربان سرت بگذروبگذاربمیرم
میمیرم وازمردن من آگهیش نیست
یارب که دعا کردکه چنین زاربمیرم
هرمشکلی آسان شود ازمردن وترسم
ساغرشودم خالی وهشیار بمیرم
خارم مشکن درجگرازبوی گل ای باد
بگذار که ازحسرت گلزاربمیرم
برسرزهما سایه ام افتاد صباحی
باشد که درآن سایۀ دیواربمیرم

۱۳۸۷ آبان ۲, پنجشنبه

تنها توئی از:سرمد

گرعاشق یکتا منم معشوق بی همتا توئی
وربی دل رسوامنم دلداربی همتا توئی
من عاشق رسوائیم مفتون بی پروائیم
صدباراگرفرمائیم رسواتوئی رسواتوئی
دروادی عشق وجنون آنجاکه عقل آمدزبون
مجنون ترازمجنون منم لیلاترازلیلاتوئی
عاشق بسی پیداشودکوهمچومن شیداشود
لیکن بجمع دلبران پیدای ناپیداتوئی
هرجاکنددل جستجونقش توبیندروبرو
بیخودنه هرجائی شدم کاینجاتوئی آنجا توئی
آنجاکه زیباطلعتان لاف نکوروئی زنند
درچشم زیبابین من زیباتراززیباتوئی
آنجاکه رعناقامتان بالابلندی می کنند
درچشم والاهمتان بالاترازبالاتوئی
آنجاکه طبع شعرمن فکربدیعی آورد
گرچه منم گویا ولی گویاترازگویاتوئی
عاشق که ترسدازبلادرحجرماندمبتلا
سرمد بمیدان ولاتنهاتوئی تنهاتوئی.

۱۳۸۷ مهر ۲۴, چهارشنبه

گفتگواز:سایه

نشود فاش کسی آنچه میان من وتست
تااشارات نظرنامه رسان من وتست
گوش کن بالب خاموش سخن میگویم
پاسخم گوبه نگاهی که زبان من وتست
روزگاری شدوکس مردره عشق ندید
حالیاچشم جهانی نگران من وتست
اینهمه قصۀ فردوس وتمنای بهشت
گفتگوئی وخیالی زجهان من وتست
گوبهارودل وجان باش وخزان باش ارنه
ای بساباغ وبهاران که خزان من وتست
نقش ماگوننگارندبدیباچه عقل
هرکجانامه عقل است نشان من وتست
سایه زآتشکده ماست نشان مه ومهر
وه ازاین آتش روشن که بجان من وتست.

۱۳۸۷ مهر ۱۵, دوشنبه

هردودریک شب از:استاد حالت

میرسید آنشب بگوش
ازسرای مردمسکینی صدای شیونی
درشکنج زایمان
نعره ها برمیکشید ازدل زن آبستنی
نیست دکترتازند
ازپی تسکین سوزدردبراوسوزنی
ازطبابت بی خبر
پیرزالی برتن بیمارمالدروغنی
دمبدم آنشب چراغ
کشته میشد تاکه بادی میوزیدازروزنی
باچنین رنج وعذاب
آنشب آنجا یک پسرزائید ویک دخترزنی
لیک زن آخرزدرد
جان سپردویافت زیرخاک جای ایمنی
آن دوکودک درجمال
این یکی شیرین لبی بودآن یکی سیمین تنی
درمحیطی پرگزند
هردودریکشب زیک مادربدنیا آمدند
مردبعدازمرگ زن
دیدنتوان کودکان رابیکس وتنها گذاشت
یک زن دیگرگرفت
سرنوشت آن دوکودک رابدان زن واگذاشت
زن پدر،مادرنشد
زانکه آخردست ردبرسینۀ آنها گذاشت
تا که سؤتربیت
درنهاد آن دوتن سؤاثربرجاگذاشت
وان پدروقتی که مرد
درجهان ازخوددوطفل بی سروبی پاگذاشت
رفته رفته آن پسر
پابراهی زشت بارفتارنازیباگذاشت
خواهرش هم شدخراب
چون بنای دوستی بادختری رسواگذاشت
مختصرآخرشبی
آن بدزدی دست زد،این پای درفحشاگذاشت
ازبرای انتفاع
هردودریکشب برآوردندسردراجتماع
دختراندرخانه ای
مدتی درمنجلاب ننگ وشهوت غوطه خورد
تاکه درآن کارزشت
گشت بیمارومیان بسترافتادوفسرد
وان پسرتامدتی
سردرپی دزدی نهاد وپابناپاکی فشرد
چون مرض شدت گرفت
عاقبت دخترشبی بدنام وبیکس جان سپرد
مرگ اورادرربود
یاکه ازدامان هستی لکۀ ننگی سترد
درهمان شب آن پسر
بود ازبامی ببامی درخیال دستبرد
ناگهان ازلغزشی
برزمین افتاد ازبالا ومغزش گشت خود
آری ،آری عاقبت
این بکاری پست جان داد آن براهی زشت مرد
تلخکام وتره بخت
هردودریکشب بسختی زین جهان بستند رخت.

۱۳۸۷ مهر ۱۴, یکشنبه

شعراز:ناشناس

دلا نزد کسی بنشین که اوازدل خبردارد
بزیرآن درختی روکه اوگلهای تر دارد
دراین بازارعطاران مروهرسوچوبیکاران
بدکان کسی بنشین که دردکان شکردارد
ترازوگرنداری پس ترازوره زندهرکس
یکی قلبی بیاراید توپنداری که زردارد
ترابردرنشانداوبه طرّاری که می آیم
تومنشین منتظربردرکه آن خانه دودردارد
به هردیگی که میجوشد میاورکاسه ومنشین
که هردیگی که میجوشد دراوچیزی دگردارد.

شعراز:گمنام

نازنینی گرفت فال مرا
گفت بامن زبان حال مرا
یازسیمای خسته ام دانست
رنج تنهائی وملال مرا
یاکه درچشم بیفروغم خواند
اوپریشانی خیال مرا
کردشیرین زبانی بسیار
گفت درپرده ایده آل مرا
حیف باآنهمه کرشمه نداد
پاسخ آخرین سؤال مرا.