۱۳۸۷ مهر ۱۵, دوشنبه

هردودریک شب از:استاد حالت

میرسید آنشب بگوش
ازسرای مردمسکینی صدای شیونی
درشکنج زایمان
نعره ها برمیکشید ازدل زن آبستنی
نیست دکترتازند
ازپی تسکین سوزدردبراوسوزنی
ازطبابت بی خبر
پیرزالی برتن بیمارمالدروغنی
دمبدم آنشب چراغ
کشته میشد تاکه بادی میوزیدازروزنی
باچنین رنج وعذاب
آنشب آنجا یک پسرزائید ویک دخترزنی
لیک زن آخرزدرد
جان سپردویافت زیرخاک جای ایمنی
آن دوکودک درجمال
این یکی شیرین لبی بودآن یکی سیمین تنی
درمحیطی پرگزند
هردودریکشب زیک مادربدنیا آمدند
مردبعدازمرگ زن
دیدنتوان کودکان رابیکس وتنها گذاشت
یک زن دیگرگرفت
سرنوشت آن دوکودک رابدان زن واگذاشت
زن پدر،مادرنشد
زانکه آخردست ردبرسینۀ آنها گذاشت
تا که سؤتربیت
درنهاد آن دوتن سؤاثربرجاگذاشت
وان پدروقتی که مرد
درجهان ازخوددوطفل بی سروبی پاگذاشت
رفته رفته آن پسر
پابراهی زشت بارفتارنازیباگذاشت
خواهرش هم شدخراب
چون بنای دوستی بادختری رسواگذاشت
مختصرآخرشبی
آن بدزدی دست زد،این پای درفحشاگذاشت
ازبرای انتفاع
هردودریکشب برآوردندسردراجتماع
دختراندرخانه ای
مدتی درمنجلاب ننگ وشهوت غوطه خورد
تاکه درآن کارزشت
گشت بیمارومیان بسترافتادوفسرد
وان پسرتامدتی
سردرپی دزدی نهاد وپابناپاکی فشرد
چون مرض شدت گرفت
عاقبت دخترشبی بدنام وبیکس جان سپرد
مرگ اورادرربود
یاکه ازدامان هستی لکۀ ننگی سترد
درهمان شب آن پسر
بود ازبامی ببامی درخیال دستبرد
ناگهان ازلغزشی
برزمین افتاد ازبالا ومغزش گشت خود
آری ،آری عاقبت
این بکاری پست جان داد آن براهی زشت مرد
تلخکام وتره بخت
هردودریکشب بسختی زین جهان بستند رخت.

هیچ نظری موجود نیست: