۱۳۸۷ اردیبهشت ۴, چهارشنبه

حکایت از:سعدی

آورده اند كه ...

يكي از شاعران پيش امير دزدان رفت و ثنايي بر او گفت. فرمود تا جامه از او بر كنند و از ده بيرون كنند. مسكين برهنه به سرما همي رفت. سگان به دنبال وي افتادند. خواست تا سنگي بردارد و سگان را دفع كند. زمين يخ گرفته بود. عاجز شد. گفت : « اين چه حرامزاده مردمانند ؛ سنگ را بسته اند و سگ را گشاده ! »
امير از دور بديد و بشنيد و بخنديد و گفت : « اي حكيم ، از من چيزي بخواه . »
گفت جامه ي خود مي خواهم اگر انعام مي فرمايي.

اميدوار بود آدمي به خير كسان مرا به خير تو اميد نيست، شر مرسان

گلستان سعدي

هیچ نظری موجود نیست: