۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۱, چهارشنبه

شعر از: حا فظ

شعر
از:حافظ
دوش وقت سحرازغصه نجاتم دادند
واندران ظلمت شب آب حیاتم دادند
بیخودازشعشعۀپرتوذاتم کردند
باده ازجام تجلیّ صفاتم دادند
چه مبارک سحری بودوچه فرخنده شبی
آن شب قدرکه این تازه براتم دادند
من اگرکامرواگشتم وخوشدل چه عجب
مستحق بودم واینها بزکاتم دادند
هاتف آن روز بمن مژدۀ این دولت داد
که برآن جوروجفاصبروثباتم دادند
بعدازین روی من وآئینه وصف جمال
که درآنجا خبرازجلوۀ ذاتم دادند
این همه شهد وشکرکزسخنم میریزد
اجرصبریست کزان شاخ نباتم دادند
همت حافظ وانفاس سحرخیزان بود
که زبند غم ایام نجاتم دادند

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۰, سه‌شنبه

شعر :از ناشناس

از:شاعرناشناس
حریرآغوش
ازمن بگوچه خواهی گاهی توبانگاهی
فریادازآن نگاهت دارم مگرگناهی
بگذارتاببوسم گلبرگ سینه ات را
چون نیست خوشترازآن ایماه بوسه گاهی
ای پیک نیکبختی دستم بگیر دستم
درپیش پای عشق راهی گذارراهی
ای چلچراغ هستی آتش زدی بجانم
روزی توبافریبی گاهی توبا نگاهی
مرغ نگاه مستت دانی چه نغمه خواند
گوید بگیرکامی گویدبکن گناهی
بگذارتاگریزم درآن حریرآغوش
درآن بهشت خرم مارابده پناهی
لبخند شعله بارت آتش به هستیم زد
آنسان که برق سوزان آتش زند بکاهی
این عشق آتشین راهرگزمکن فراموش
این شعردلنشین رایادآرگاهگاهی

شعر از:هوشنگ ابتهاج


از:هوشنگ ابتهاج
سنگی است زیرآب
درگودشب گرفته دریای نیلگون
تنها نشسته درتک آن گورسهمناک
خاموش مانده دردل آن سردی وسکون
اوبا سکوت خویش
ازیادرفته ای ست درآن دخمه سیاه
هرگزبراونتافته خورشید نیم روز
هرگزبراونتافته مهتاب شامگاه
بسیارشب که ناله برآوردوکس نبود
کان ناله بشنود
بسیارشب که اشک برافشاندویاوه گشت
درگودآن کبود
سنگی است زیرآب ولی آن شکسته سنگ
زنده ست می تپدبه امیدی درآن نهفت
دل بوداگربه سینۀ دلدارمی نشست
گل بود اگربه سایه خورشید می شکفت

۱۳۸۷ اردیبهشت ۹, دوشنبه

شعر از:فریدون توللی

پائیز
از:فریدون توللی
دوش ازدل شوریده سراغی نگرفتی
به سینه غمی هشتی وداغی نگرفتی
ای چشم وچراغ شب تاریک فریدون
افتادم ودستم به چراغی نگرفتی
پائیزدل انگیزسبک سایه گذر کرد
برکام دلم گوشۀ باغی نگرفتی
روزان وشبانت همه درمشغله بگذشت
لختی ننشستی وفراغی نگرفتی
درحسرت آغوش توخون شددل ویکروز
دربازوی تودامن راغی نگرفتی
برگوچه شدای بلبل خوش نغمه که ازلطف
دیگرخبرازلانۀ زاغی نگرفتی
گلزارفریدونی واین طرفه که یک عمر
بوئیدت واورابه دماغی نگرفتی

سخن بزرگان

لقمان حکیم به فرزند فرمود:
ای جان فرزند، هزار حکمت آموختم که از آن چهارصد انتخاب کردم و از چهارصد ، هشت کلمه برگزیدم که جامع جمیع کلمات حکمت است.
فرزندم دو چیز را هیچ وقت فراموش مکن:
خدا را
مرگ را
دو چیز را همیشه فراموش کن:
خوبی که به هر کسی کردی
بدی که هرکس با تو کرد
و چهار چیز را نگهدار:
در مجلسی که وارد شدی زبان را
بر سر سفره‌ای که حاضر شدی شکم را
در خانه‌ای که وارد شدی چشم را
بر نماز که ایستادی دل را

غزل از:حافظ

یـاد بـاد آن کـه نـهـان‌ات نـظـری بـا مـا بـــود
رقــم مِـهـر تـو بـر چـهـره‌ی مـا پـیـدا بــــــود
یادبادآن‌که چو چشمت به عتابم می‌کُشت
مـعـجـز عیـسـوی‌ات در لب شـکّـر خـا بــود
یاد بـاد آن که صبوحی زده در مجلس اُنـس
جـز مـن و یـار نـبـودیـم و خــدا بـا مــا بـــود
یاد بـاد آن که رخ‌ات شمع طرب می‌افروخت
ویـن دل سـوخـتـه پـروانـه‌ی بـی پـروا بــود
یـاد بـاد آن کـه در آن بـزمـگـه خُـلــق و ادب
آنـکه او خـنـده‌ی مستـانه زدی صـهـبـا بـود
یـاد بـاد آن کـه چو یاقـوت قـدح خـنـده زدی
در مـیـان مـن و لـعـل تـو حـکایـت هـــا بـود
یـاد بـاد آن کـه نـگارم چـو کـمـر بـربـسـتـی
در رکابـش مَـهِ نـو پـیـک جـهـان پـیـمـا بــود
یـاد بـاد آن که خرابات نشین بـودم و مست
و آنچه در مسجدم امروز کم ست آنـجا بـود
یاد باد آن که به اصلاح شما می‌شد راست
نظم هر گوهر ناسُـفـتـه که حـافـظ را بـود

غزل از:حافظ

ســالـهـا دفـتـر مـا در گـــرو صــهــبــا بــــــود
رونـق مـیـکـــــده از درس و دعــای مــا بــود
نیکی پیـر مغان بـیـن که چو ما بـد مـستـان
هر چه کردیم بـه چـشـم کـرمـش زیـبـا بـود
دفـتـر دانـش مـا جـمـلـه بـشـویـیـد بـه می
کـه فـلـک دیـدم و در قـصـد دل دانــــــا بـود
از بـتـان آن طلب ار حُسن شنـاسی ای دل
کاین کسی گفت که در علم نظر بـیـنـا بـود
دل چـو پــرگار بـه هـر سـو دَوَرانـی می‌کـرد
ونـدر آن دایـره سـرگـشـتـه‌ی پـا بـرجـا بــود
مـطـرب از درد مـحـبّـت عـمـلـی‌می‌پـرداخت
کـه حـکـیـمـان جـهـان را مـژه خـون‌پـالا بــود
می‌شکفتم ز طرب زانکه چو گل بر لب جوی
بـر سـرم سـایــه‌ی آن سـرو سهی بالا بـود
پـیـر گلـرنگ مـن انـدر حـق ازرق‌پــوشـــــان
رخـصـت خُبث نـداد ، ار نـه حکایـت هـا بـود
قـلب انـدوده‌ی حـافـظ بـرِ او خـــرج نـشــد
کاین مُـعـامِل بـه همه عیب نهان بـیـنـا بـود

حکایت از:سعدی

حکایت
از:سعدی
پادشاهی با غلامی عجمی درنشست وغلام دیگردریاراندیده بودومحنت کشتی نیازموده گریه وزاری درنهاد ولرزه براندامش
افتاد چندانکه ملاطفت کردند آرام نمیگرفت وعیش ملک ازومنغّص بودچاره ندانستند حکیمی درآن کشتی بودملک را گفت
اگرفرمان دهی من اورا بطریقی خامُش گردانم گفت غایت لطف
وکرم باشدبفرمودتا غلام بدریا انداختند باری چند غوطه خورد
مویش گرفتند وپیش کشتی آوردندبدو دست درسُکان کشتی آویخت
چون برآمد بگوشه ای بنشست وقراریافت ملک راعجب آمدپرسید
درین چه حکمت بود گفت ازاوٌل محنت غرق شدن ناچشیده بود
وقدرسلامت کشتی نمیدانست همچنین قدرعافیت کسی داندکه
بمصیبتی گرفتار آید
ای سیرترا نان جوین خوش ننماید
معشوق منست آنکه بنزدیک توزشت است
حوران بهشتی رادوزخ بوداعراف
ازدوزخیان پرس که اعراف بهشتست
فرقست میان آنکه یارش دربر
باآنکه دوچشم انتظارش بردر

شعر :از ناشناس

شعراز:ناشناس
ای سرونازحُسن به بستان خوش آمدی
ای شاخ گل به طرف گلستان خوش آمدی
درانتظارروی توجانم به لب رسید
دربزم ما توای مه تابان خوش آمدی
یعقوب رادودیده زحسرت سفید شد
ای پادشاه حُسن به کنعان خوش آمدی
ای شوخ یاسمین بدن وای عقیق لب
باچشم مست وزلف پریشان خوش آمدی
قربان آن قدم که نهادی به دیده ام
ای پادشه به بزم فقیران خوش آمدی
دل زنده شدزآمدنت ای مسیح دم
دربزم این کمینۀ بی جان خوش آمدی

رباعیات بابا طاهر

از: رباعیات بابا طاهر
گل وبلبل بهاران هفته ای بی
چمن ازگل چراغان هفته ای بی
زروی دردنالم زاروگریم
فراغ سینه داغان هفته ای بی
دلم ازدست تودایم غمین بی
ببالین خشت وبسترهم زمین بی
بودجرمم که من ته دوست دیرم
هرآنکه دوست داردحالش این بی

۱۳۸۷ اردیبهشت ۸, یکشنبه

رباعی :از ناشناس



ای یارسلام ای وفادارسلام
ای غنچۀ گل میان گلزارسلام
عهد کردم که دیگرسلامت نکنم
این باردیگربرای هربار سلام

قطره اشکی دیدم ازچشم یتیم افتاده است
گفتم الماسی گران برزیرپا افتاده است
هرکه بشمارد سرشک بی نوایان به هیچ
این مسلم دان که ازچشم خدا افتاده است

۱۳۸۷ اردیبهشت ۶, جمعه

از: دکتر علی شریعتی

يك نكته از دكتر علي شريعتي
يك است و جلوش - تا بي نهايت - صفرها
صفر: خالي ٬ پوچ ٬ هيچ ! وقتي بخواد خود ش باشه تنها باشه وقتي بخواد فقط با صفرها باشه اما وقتي جلو يك بشينه ...؟! وقتي بخواد فقط براي يك باشه از پوچي و از تنهايي در بياد همنشين يك بشه ؟!
از كتاب يك ٬ جلوش تا بينهايت صفرها!

۱۳۸۷ اردیبهشت ۵, پنجشنبه

دورباعی از:خیام


حکیم عمر خیام :

ساقی گل و سبزه بس طربناک شده است
دریاب که هفته ی دگر خاک شده است
می نوش و گل بچین که تا در نگری
گُل خاک شده است و سبزه هم پاک شده است.

***

بر کوزه گری پریر کردم گذری
از خاک همی نمود هردم هنری
من دیدم اگر ندید هر بی بصری
خاک پدران درکف هر کوزه گری

۱۳۸۷ اردیبهشت ۴, چهارشنبه

حکایت از:سعدی

آورده اند كه ...

يكي از شاعران پيش امير دزدان رفت و ثنايي بر او گفت. فرمود تا جامه از او بر كنند و از ده بيرون كنند. مسكين برهنه به سرما همي رفت. سگان به دنبال وي افتادند. خواست تا سنگي بردارد و سگان را دفع كند. زمين يخ گرفته بود. عاجز شد. گفت : « اين چه حرامزاده مردمانند ؛ سنگ را بسته اند و سگ را گشاده ! »
امير از دور بديد و بشنيد و بخنديد و گفت : « اي حكيم ، از من چيزي بخواه . »
گفت جامه ي خود مي خواهم اگر انعام مي فرمايي.

اميدوار بود آدمي به خير كسان مرا به خير تو اميد نيست، شر مرسان

گلستان سعدي

۱۳۸۷ اردیبهشت ۳, سه‌شنبه

دوبیتی از: ناشناس

دوبیتی ها
از: نا شناس
غم گفت سلام گفتمش برتوسلام
گفتا رحمی غریبم وبی آرام
گفتم دارم مقام امنی دل نام
گفتا بخشیش گفتمش برتوتمام
رفتم که گم شوم چویکی قطرۀ اشک گرم
درلابلای دامن شبرنگ زندگی
رفتم که درسیاهی یک گور بی نشان
فارغ شوم زکشمکش وجنگ زندگی

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲, دوشنبه

دوبیتی از:خیام

دوبیتی از:خیام
خیام اگرزباد ه مستی خوش باش
باماهرخی اگرنشستی خوش باش
چون عاقبت کارجهان نیستی است
انگارکه نیستی چوهستی خوش باش

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱, یکشنبه

شعر :فروغ فرخزاد

فروغ فرخزاد
من
پری کوچک غمگینی را
می شناسم که دراقیانوسی مسکن دارد
ودلش رادریک نی لبک چوبین
می نوازدآرام ،آرام
پری کوچک غمگینی
که شب ازیک بوسه می میرد
وسحرگاه ازیک بوسه به دنیا خواهد آمد

۱۳۸۷ فروردین ۲۹, پنجشنبه

شعر :از ناشناس

شعر
از :شاعرناشناس
دوستت دارم ومیدانم که توئی دشمن جانم
ازچه با دشمن جانم شده ام دوست ندانم
غمم اینست که چون ماه نوانگشت نمائی
ورنه غم نیست که درعشق تورسوای جهانم
دمبدم حلقۀ این دام شود تنگتر ومن
دست وپائی نزنم خود زکمندت نرهانم
سرپرشورمرانه شبی ای دوست بدامان
تا شوی فتنه ساز دلم وسوزنهانم
سازبشکسته ام وطائرپربسته نگارا
عجبی نیست که اینگونه غم افزایت فغانم
سروبودم سرزلف توپیچید سرم را
یادباد آنهمه آزادگی وتاب وتوانم
آن لئیم است که چیزی دهدوبازستاند
جان اگرنیزستانی زمن این دل نستانم
گرببینی توهم آن چهره بروزم بنشینی
نیم شب مست چوبرتخت خیالت بنشانم

شعر :از نصرت

شعر
نصرت
مادرمنشین چشم براه برگذرامشب
برخانۀ پرمهرتوزین بعد نیایم
آسوده بیارام ومکن فکرمراهیچ
برحلقۀ این خانه دگرپنجه نسایم
باخواهرمن نیزمگواو بکجارفت
چون تازه جوان است وتحمل نتواند
بادایه بگونصرت مهمان رفیق است
تابسترمن راسرایوان نکشاند
فانوس بدرگاه میاویز عزیزم
تادخترهمسایه سربام نخوابد
چون عهددراین باره نهادیم من واو
فانوس چوروشن شودآنجا بشتابد
اشعارمراجمله به آن شاعره بسپار
هرچندکه کولی صفت ازمن برمیده است
اوپاک چودریاست توناپاک مدانش
گرگ دهن آلوده ویوسف ندریده است
برگونۀ اوبوسه بزن عشق من اوبود
یک لالۀ وحشی بنشان برسرمویش
اوعشق من است آه میاورتو برویش

۱۳۸۷ فروردین ۲۸, چهارشنبه

در راه عشق از: بهار

در راه عشق
از: بهار
درطواف شمع می گفت این سخن پروانه ای
سوختم زین آشنایان ای خوشا بیگانه ای
بلبل ازشوق گل وپروانه ازسودای شمع
هرکسی سوزد بنوعی درغم جانانه ای
گراسیرخال وخطی شد دلم عیبم مکن
مرغ جائی میرود کانجاست آب ودانه ای
تا نفرمائی که بی پروانه ئی درراه عشق
شمع وش پیش توسوزم گردهی پروانه ای
منعمان راخانه آبادان ودل خرم چه باک
گرگدائی جان دهددر گوشۀ ویرا نه ای
کی غم بنیادویران داردآن کش خانه نیست
روخبرگیراین معانی رازصاحب خانه ای
عاقلانش باززنجیری دگربرپا نهند
روزی ار زنجیرازهم بگسلد دیوانه ای
این جنون تنهانه مجنون رامسلم شد بهار
باش کزماهم فتد اندرجهان افسانه ای

دنیا : دست نوشته ها

دنیا
دنیا را بد ساخته اند

کسی را که دوست داری تو را دوست نمی دارد

کسی که تو را دوست دارد تو دوستش نمی داری

اما کسی که تو دوستش داری و او هم تو را دوست دارد

به رسم و آیین هرگز به هم نمی رسند

و این رنج است. زندگی یعنی این ....

( دکتر علی شریعتی )

داش آکل




برای همه ی اونایی که هستن ولی نیستن برای همه ی اونایی که زمستون را
طاقت میارن تا بهار بشه
بوي عيدي، بوي توپ، بوي كاغذرنگي،بوي تند ماهي‌دودي وسط سفره‌ي نو،بوي ياس جانماز ترمه‌ي مادربزرگ،با اينا زمستونو سر مي‌کنم،با اينا خسته‌گي‌مو در مي‌کنم!شادي شکستن قلک پول،وحشت کم شدن سکه‌ي عيدي از شمردن زياد،بوي اسکناس تانخورده‌ي لاي کتاب،با اينا زمستونو سر مي‌کنم،با اينا خسته‌گي‌مو در مي‌کنم!فکر قاشق زدن يه دختر چادرسيا،شوق يک خيز بلند از روي بته‌هاي نور،برق کفش جف‌شده تو گنجه‌ها،با اينا زمستونو سر مي‌کنم،با اينا خسته‌گي‌مو در مي‌کنم!عشق يک ستاره ساختن با دولک،ترس ناتموم گذاشتن جريمه‌هاي عيد مدرسه،بوي گل محمدي كه خشک شده لاي کتاب،با اينا زمستونو سر مي‌کنم،با اينا خسته‌گي‌مو در مي‌کنم!بوي باغچه، بوي حوض، عطر خوب نذري،شب جمعه پي فانوس توي كوچه گم شدن،توي جوي لاجوردي هوس يه آب‌تني،با اينا زمستونو سر مي‌کنم،با اينا خسته‌گي‌مو در مي‌کنم!

۱۳۸۷ فروردین ۲۵, یکشنبه

گفتگوی دختر ومادر

گفتگوی دختر جوان ومادرپیر
مادرامشب نمیبردخوابم
درمن امشب بوتۀ غم غنچه کرده
امشب بی قرارازشرم وخیالم
امشب تبی گرم درمن لانه کرده
امشب شکوفامیشود گویی پیکرمن
امشب خیالی بامن بس گفتگوی شیرین دارد
پیش ازاین هرگزنبودم این چنین مادر
این جوان کیست چشمانی چنین غمین دارد
شانه کومادرپریشان کنم این زلفم را
سرمه کوتا به چشمانم بسایم
آینه کوتا بررخ خود نظرکنم
عطرگل کوتا به موهایم بسایم
گویي امشب درمن بهارروئیده
غمی شیرین میبارد اندروجودم
سینه من گرم وبی آرام گشته
می لرزدازشورتاروپودوجودم
امشب لبهایم گوئی داغتر گشته
امشب چشمان من حالت گرفته
شیاراندرلب من نرم نرمک میشودپیدا
امشب دل من سوی دنیائی دگررفته
مادراین کیست آخراین جوان سیه چشم
این چنین گرم درآغوشم کشیده
کیست آخراین آشنای ناشناس
چشم من هرگزاوراندیده
دخترمن این سوزوشورناشناس
مقدم بهاری پرعطرورؤیاست
وین غم گرم وشیرین وجودتو
ازغم عشق وجوانی نشانه هاست
بعداین دیگرچشمان گرسنه
بسیمای تومیدوزندنگاه وحشی خویش
بعدازاین دیگرعزیزمن بنه زنجیر
برخنده هاومیل هاوصحبت خویش
بعدازین دیگرتوای مرغک من
همچونیلوفردرمیان گردابی
بعدازین دیگرهزاران میل سرخورده
می شتابد سوی لبهایت به بی تابی
بعداین دیگردل پسند گرگهای تیزدندانی
هزاران دام بگشایند ازبرایت رنگ کرده
بعدازین دیگرسرهرپیچ راهت
هزارافعی آدم وش کمین کرده
ساق پایت رافروپوشدیگرجان مادر
تانگه های گرسنه برآن ندود
گرتوانی چین برخسارت بنه
گرتوانی رنگ مویت کن سپید
رنگ لبهایت خدارازردکن
گرتوانی دل بکن ازقصۀ عشق وامید
بردیدگان بی فروغ من نگه کن
بس نخوابیدم ببالینت چنین شد
دست خود بیرون مکش ازپنجۀ مادرخود
ای بسا دخترازاین کرده شرمگین شد
شانه برزلفت مکش دخترجان
رحم کن برتارموی سپید مادر
خیره بربرق نگه هاخداراتومشو
شعله مفکن درخرمن امیدمادر
این رابدان اندرین شهر
عشق ومهروعهد خود فسانه است
هرچه گویند فریب است مده گوش خدارا

عشق ومهرپاک ازاین دیار بیگانه است

۱۳۸۷ فروردین ۲۴, شنبه

شعر از:شاعر نا شناس

از باغ می‌برند چراغانی‌ات کنند
تا کاج جشن‌های زمستانی‌ات کنند
پوشانده‌اند “صبح” تو را “ابرهای تار“
تنها به این بهانه که بارانی‌ات کنند
یوسف به این رها شدن از چاه دل مبند
این بار می‌برند که زندانی‌ات کنند
ای گل گمان مبر به شب جشن می‌روی
شاید به خاک مرده‌ای ارزانی‌ات کنند
یک نقطه بیش فرق “رحیم” و “رجیم” نیست
از نقطه‌ای بترس که شیطانی‌ات کنند
آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
گاهی بهانه است که قربانی‌ات کنند
پ . ن شعر از یک شاعر ناشناس!

۱۳۸۷ فروردین ۲۲, پنجشنبه

شعر از:نیما یوشیج

شعراز:نیما یوشیج
گل با گل زردگفت:زردازچه نکوست؟
سرخی دهمت که جلوه گیرد رگ وپوست
گفتش گل زرد: راست گفتی اما
من جامۀ عاریت نمیدارم دوست

شعر از:حافظ

حافظ شیرازی
همای اوج سعادت بدام ماافتد
اگرتراگذری برمقام ما افتد
حباب واربراندازم ازنشاط کلاه
اگرزروی توعکسی بجام ماافتد
ببارگاه توچون باد را نباشد بار
کی اتفاق مجال پیام ما افتد
چوجان فدای لبت شد خیال می بستم
که قطرۀ ززلالت بکام ما افتد
خیال زلف توگفتا که جان وسیله ساز
کزین شکارفراوان بدام ما افتاد
بنا امیدی ازین درمرووبزن فالی
بودکه قرعۀ دولت بنام ما افتد
شبی که ماه مرادازافق شود طالع
بود که پرتو نوری ببام ما افتد
زخاک کوی توهردم که دم زند حافظ
نسیم گلشن جان درمشام ما افتد

رسم زمونه

رسم زمونه
از:تک ستاره
عجب رسمیۀ رسم زمونه
قصۀ برگ وبرباد خزونه
میرن آدما از اونا فقط
خطره هاشون به جا می مونه
کجاست اون کوچه چی شد اون خونه
آدماش کجان خدا می دونه
بوته یاس بابا جون هنوز
گوشۀ باغچه توی گلدونه
عطرش پیچیده تا هفتاد خونه
خودش کجاهاست خدا می دونه
تسبیح ومهر بی بی جون هنوز
گوشۀ طاقچه توی ایوونه
پرسید زیر لب یکی با حسرت
که ازما بعدها چی یادگاری به جا می مونه

شعر :از اقبا ل دوست

شعر:ازاقبالدوست
گرگ
چوپان خواب
گوسفند خواب
سگ گم شده است
تمام کاسه کوزه ها
سرگرگ بیچاره خواهد شکست

۱۳۸۷ فروردین ۲۰, سه‌شنبه

حکایت :از سعدی

حکایت
از: سعدی
بازرگانی راهزاردینارخسارت افتاد پسرراگفت
نبایدکه این سخن باکسی درمیان نهی گفت
ای پدر فرمان تراست نگویم ولکن خواهم مرا
برفایده این مطلع گردانی که مصلحت درنهان
داشتن چیست؟ گفت
تامصیبت دونشود یکی نقصان مایه ودیگرشماتت
همسایه
مگوی اندوه خویش با دشمنان
که لا حول گویند شادی کنان

شعر: از فریبا

شعر: ازفریبا
دل
هرکس به طریقی دل ما می شکند
بیگانه جدا دوست جدا می شکند
بیگانه اگر می شکند باکی نیست
من درعجبم دوست چرا می شکند

رقیب :از شاعر نا شناس

رقیب
از: شاعر ناشناس
ازبهررقیب این همه زیبا مکنیدش
بهترازگل واطلس ودیبا مکنیدش
با شادی وباهلهله وکف زدن امشب
هم خانۀ آن دیو ددآسا مکنیدش
باحیله چنین تشنۀ وصلش منمائید
ازبهررقیب اینهمه شیدا مکنیدش
آما ل مرا یکسره پامال مسازید
مشاطه میارید ومهیا مکنیدش
زیباست دگر حاجت مشاطه ندارد
آزرده ازاین زحمت بیجا مکنیدش
برحجلۀ نازش مبریدامشب وعریان
همبستر آن بی سروبی پا مکنیدش
بلبل به خوش آوازی اونیست خدایا
هم صحبت آن جغد بدآوازمکنیدش
حیرت مکنیدازمن وازرفتنم آخر
شرمنده مسازیدش رسوا مکنیدش

۱۳۸۷ فروردین ۱۹, دوشنبه

گلستان وصا ل از:حسینی

گلستان وصال
از: حسینی
گلستان وصالم را خزانی بی صفا کردی
بهار آرزوهایم را چوفصلی از شتا کردی
بقربش آشنا کردی به هجرش مبتلا کردی
من بیژن افتاده را زاروفنا کردی
به آهم کی اثربخشی بحالم کی نظر بخشی
مگریا رب مرا سلطان اندوه وبلا کردی
بپا خارغمم کردی بدیده شبنمم کردی
نهارپرشکوهم را شبی وحشت فزا کردی
زاشک دیده سیلی دارم اما سیل خونینی
چه خوب اورادراین غرقاب خونم نا خدا کردی
چوتخم زندگانی را بدشت سینه پاشیدی
نهال آرزوفصل ثمرچینی جدا کردی
شه شادی وعشرت را زدیهمش فرو خواندی
به ملک سینه ام دیوبلا فرمانروا کردی
مگریارب "حسینی"را گناهی بوده درعالم
ویا غافل بد ازراهت که اینسانش دعا کردی

دو انگشت :از عباس مومن

دو انگشت
از : عباس مومن
شاعری بینوا پیش توانگری متکبر رفت
وچندان نزدیک بنشست که میان او وتوانگر
دو انگشت بیش مسافت نماند .
توانگر روی درهم کشیده وازشاعر پرسید:
میانه تو وخر چقدرراه است؟
گفت : به قدر دو انگشت.

نقا د: از سینا به منش

يک زنبور
هرچقدر زور ميزد
عسلش ترش می شد
در کندو را بست
رفت و قناد شد

يک شاعر هرچقدر زور ميزد ...

آخرش نقاد شد

شعر بهار : از پرنده عشق توسط نسیم

بهار ::..
نسیم خاک کوی تو ،بوی بهار میدهید

شکوفه زار روی تو،بوی بهار میدهید

چو دسته های سنبل کنار هم فتاده ای

بر روی شانه موی تو،بوی بهار میدهید

چو برگ یاس نو رسی که دیده چشم من بسی

سپیدی گلوی تو،بوی بهار میدهید

تو ای بنفشه موی من بیا شبی به کوی من

که صبح کامجوی تو،بوی بهار میدهید

چه نرگسی،چه سوسنی!چه سبزهای!چه گلشنی

همیشه رنگ و بوی تو،بوی بهار میدهید

تو ای کبوتر حرم ترانه های صبحدم

بخوان که هایو هوی تو بوی بهار میدهد

برای من که جز خزان ندیده ام در این جهان

بهشت ارزوی تو بوی بهار می دهد

از پرنده عشق

می د ونی فرق اموزگار با روزگار چیه؟ اموزگار اول درس می ده بعد امتحان می گیره .ولی روزگار اول امتحان می گیره بعد درس می ده

۱۳۸۷ فروردین ۱۸, یکشنبه

بر گرفته از:ای طنز (قطعه)


كلاغ

روباهي به زاغي گفت: جوون، چه سري، چه دمي، عجب پايي! زاغ عصباني شد و گفت: بي‌تربيت! خجالت بكش. اون موقع من كلاس پنجم بودم. حالا شوهر دارم !!!


جوک محمد

گونا گون: گفته های بر گزیده به زبان کوردی

من گول کلبه اقله قیله
اقله ف طرقی له
قاچه وقله ف میرخه نو
به زحمته خه اقله مانده
اقلوخ به قای گاله نوشوخ په شه قله
خه پنجه خوطما نه دره له گه جما نه ف
طعنه من دیی
قپان ته قیر
اقله ف طرقی له
قول وقرار متولو
من ای ستون تا او ستون خه فرجیه
من قام اه نه ف من دیلی
من قام اه نه ف پی لی
شلواله ف پیلی گه اقله ف
ریشه به ریشف له مه تو
طوومون توته----هستون ریش توته
کخ وه لیله به یومه مخوی نی له الف
ای لاگ ویلی او لاگ ویله
بیله که ریشه وعقپه ویلو
من شره شی طان لاگه دوو
ویش گه طوکه نوشه
طقه نه حاله ف که
اصی قی ریشه ایلانه ان توه
شی طان زی لی گه قلبه ف
بزه له خیری گه یومه
من پوخه نوشه ف زدی
اه نه ف نان دیاه
نه حاله ف زن گری
به پمه وبه لیشانه پی لی
اه قه ره هاواره دری لی بلوته ف صلی خه

۱۳۸۷ فروردین ۱۳, سه‌شنبه

اقا موشه : نوشته غزل

آقا موشه
آقا موشه ، اي شکموي دله / ديدي افتاد آخر دمت لاي تله
حالا چشمات از کاسه در اومده / شکسته پات عمرت به سر اومده
چطور بوي گردو رو از يه فرسخي شنيدي / اون تله گنده رو تو يک قدمي نديدي
آخه زبون بسته مگه تو چشم و گوش نداشتي / همين شکمو داشتي و فکر و عقل و هوش نداشتي
يادته يک شب تا صبح نذاشتي من بخوابم / رفته بودي تو گنجم رو دفتر و کتابم
هي بازي کردي چيغ زدي رو کاغذام دويدي / دفتر پاکنويس انشاي منو جويدي
دسته گلي تو آب دادي ، من خجالت کشيدم / مزه اين بيمزگي رو فردا من چشيدم
آقا موشه ، اي شکموي دله / ديدي افتاد آخر دمت لاي تله
حالا چشمات از کاسه در اومده / شکسته پات عمرت به سر اومده