۱۳۸۷ مرداد ۱۶, چهارشنبه

از:شاعرگمنا م

بگوناصح مده پندم گزشت ازکارکارمن
حدیث عشق کوته کن که رفت ازدست یارمن
بروزبیکسی همسایۀ من بودسایۀ من
ولی آن هم نداردطاقت شبهای تارمن
خردگویدتوانا مرد بایدزنده دل گردد
دریغا دل ربودازمن عنان اختیارمن
بخواب کودکی قدرصباوت راندانستم
کنون بینم که خوابی بوده خوشترروزگارمن
بکاخ غم چومرغ تیرخورده آشیان جستم
فغان کردآشیان ازناله های بیشمار من
بهارعمرایام جوانی بودصدافسوس
گلی نشکفته پامال خزان شدنوبهارمن
کتاب عمرشرح جان کنی های من ودل شد
گهی من درفشاردل گهی دل درفشارمن
کنون گمنام وبیخودزیستن خواهم که پنهان شد
بزیرخاک یارنام بخش نامدارمن
بیادوصل توبرکشوربیگانه خوکردم
بامید رخت یاراصبوری شدشعارمن
دمی وارسته ازامید دیدارت اگربودم
گرفتارغم ورنجم نماید کردگارمن
بروزهجرتودل باقراروصل خوش کردم
چه بدپیمان شدم افسوس برمن برقرارمن
نه بی مهری شعارتونه غفلت پیشۀ من بود
ندانم ظلم تقدیراست یا ظلم دیارمن
دلا رفتی ودرهجرتودلداری ازآن جویم
که بهرعشق رفت ومیرود داروندارمن

هیچ نظری موجود نیست: