۱۳۸۷ مرداد ۲۲, سه‌شنبه

از: نویسنده ناشناس

راز
همچوشمع بزم میسوزم زبان خویش را
کزچه روشن ساختم رازنهان خویش را
بسکه ازسوزدرون چون دودپیچیدم بخود
عاقبت برباددادم دودمان خویش را
دردل صحرای غیرت خفته ام همچون غار
تا بجویم نقش پای کاروان خویش را
چون صبا سرگشته ام دروادی آوارگی
میروم تاگم کنم نام ونشان خویش را
اشک را آویختم چون پرده برمژگان خویش
تازدیدن بازدارم دیدگان خویش را
سینه ام صحرای آتش دیده ام دریای اشک
دوستان من با که گویم داستان خویش را.

هیچ نظری موجود نیست: