۱۳۸۷ مرداد ۲۲, سه‌شنبه

از:ابوالحسن ورزی

آخربپرسش دل زارم نیامدی
چون موج اشک من بکنارم نیامدی
دورازتوزندگانی من غرق ظلمت است
مهتاب من که درشب تارم نیامدی
میخواستم که درقدمش میرم ونشد
ای جان نا مراد:بکارم نیامدی
من درخزان عمرم وتودربهارحُسن
ای تازه گل چرابه بهارم نیامدی
اشکی زچشم مست توبرخاک من نریخت
چون آب زندگی بمزارم نیامدی
ارزانی نسیم خزان بادگلبنت
ای بوی گل که ازبریارم نیامدی
ای گلبن مرادکه سرمیکشی زمن
دیدی که من بپای توخارم نیامدی
با آنکه درکنارتودریای آتشم
خورشیدمن،چرابکنارم نیامدی؟

هیچ نظری موجود نیست: