۱۳۸۷ مرداد ۲۷, یکشنبه

حکایت از:سعدی

دوبرادریکی خدمت سلطان کردی ودیگربزوربازونان خوردی
باری این توانگرگفت درویش راکه چراخدمت نکنی تا ازمشقّت کارکردن برهی؟
گفت:توچراکارنکنی تاازمذلّت خدمت رهائی یابی که خردمندان گفته اند:
نان خود خوردن ونشستن به که کمر شمشیر زرّین بخدمت بستن.
بدست آهن تفته کردن خمیر
به ازدست برسینه پیش امیر
عمرگرانمایه درین صرف شد
تاچه خورم صیف وچه پوشم شتا
ای شکم خیره بتائی بساز
تانکنی پشت بخدمت دوتا
****
کسی مژده پیش انوشیروان عادل آورد گفت :
شنیدم که فلان دشمن ترا خدای عّزوجّل یرداشت گفت:
هیچ شنیدی که مرا بگذاشت
اگر بمُردعدو جای شادمانی نیست
که زندگانی مانیزجاودانی نیست

هیچ نظری موجود نیست: