۱۳۸۷ شهریور ۴, دوشنبه

شعراز:نویسنده گمنام

آب تنی
لخت شدم تادرآن هوای دل انگیز
پیکرخود رابه آب چشمه بشویم
وسوسه میریخت بردلم شب خاموش
تاغم دل رابگوش چشمه بگویم
آب خنک بودوموجهای درخشان
ناله کنان گردمن بشوق خزیدند
گوئی بادستهای نرم وبلورین
جان وتنم رابسوی خویش کشیدند
بادی ازآن دورها وزیدوشتابان
دامنی ازگل بروی گیسوی من ریخت
عطردلاویزوتندپونۀ وحشی
ازنفس باددرمشام من آویخت
چشم فروبستم وخموش وسبکروح
تن به علفهای نرم وتازه فشردم
همچوزنی کاوغنوده دربرمعشوق
یکسره خودرابدست چشمه سپردم
روی دوساقم لبان مرتعش آب
بوسه زن وبیقراروتشنه وتبدار
ناگه درهم خزیدراضی وسرمست
جسم من وروح چشمه سارگنهکار

هیچ نظری موجود نیست: