۱۳۸۷ شهریور ۷, پنجشنبه

از:رودکی

شادزی باسیه چشمان شاد
که جهان نیست جزفسانه وباد
بادوابراست این جهان افسوس
باده پیش آر،هرچه بادا باد.

از:حکیم عمرخیام نیشابوری

دردایره ای کامدن ورفتن ماست
آن رانه بدایت ونه نهایت پیداست
کس می نزنددمی دراین معنی راست
کاین آمدن ازکجاورفتن به کجاست
جامی است که عقل آفرین می زندش
صدبوسه زمهربرجبین می زندش
این کوزه گردهرچنین جام لطیف
می سازدوبازبرزمین می زندش.

۱۳۸۷ شهریور ۴, دوشنبه

از:رهی معیری

ازبداندیشان نیندیشم که یارمن توئی
فارغم ازدشمنان تادوستدارمن توئی
خاطرازدم سردی بادخزانم ایمن است
تاحدیث تازه ورنگین بهارمن توئی
بهره یاب ازدولتم تاباتوام خلوت نشین
برکنارازمحنتم تادرکنارمن توئی.

شعراز:نویسنده گمنام

آب تنی
لخت شدم تادرآن هوای دل انگیز
پیکرخود رابه آب چشمه بشویم
وسوسه میریخت بردلم شب خاموش
تاغم دل رابگوش چشمه بگویم
آب خنک بودوموجهای درخشان
ناله کنان گردمن بشوق خزیدند
گوئی بادستهای نرم وبلورین
جان وتنم رابسوی خویش کشیدند
بادی ازآن دورها وزیدوشتابان
دامنی ازگل بروی گیسوی من ریخت
عطردلاویزوتندپونۀ وحشی
ازنفس باددرمشام من آویخت
چشم فروبستم وخموش وسبکروح
تن به علفهای نرم وتازه فشردم
همچوزنی کاوغنوده دربرمعشوق
یکسره خودرابدست چشمه سپردم
روی دوساقم لبان مرتعش آب
بوسه زن وبیقراروتشنه وتبدار
ناگه درهم خزیدراضی وسرمست
جسم من وروح چشمه سارگنهکار

۱۳۸۷ شهریور ۳, یکشنبه

رباعیات عمرخیام نیشابوری

تاکی غم آن خورم که دارم یانه
وین عمربه خوشدلی گذارم یانه
پُرکن قدح باده که معلومم نیست
کاین دم که فروبرم برآرم یانه
****
می نوش که عمرجاودانی این ست
خودحاصلت ازدورجوانی این ست
هنگام گل وباده ویاران سرمست
خوش باش دمی که زندگانی این ست
****
ازجمله رفتگان این راه دراز
بازآمده ای کوکه بماگویدراز
هان برسراین دوراهه ی آزونیاز
چیزی نگذاری که نمی آئی باز
****
هنگام سپیده دم خروس سحری
دانی که چراهمی کند نوحه گری؟
یعنی که نمودند درآیینه ی صبح
کازعمرشبی گذشت وتوبی خبری.

۱۳۸۷ مرداد ۳۱, پنجشنبه

من چه خواهم از:خواجه عبدالله انصاری

نی ازتوحیات جاودان میخواهم
نی عیش وتنعّم جهان میخواهم
نی کام دل وراحت جان میخواهم
هرچیزرضای تست آن میخواهم
الهی!مرادل ازبهرتودرکاراست وگرنه چراغ مرده راچه مقداراست
الهی!چکنم تا تراشناسم ،خون دل ازدیده پالایم ،کلیدندارم که دربگشایم
اگرکاربمنستی برخودبخشایم .
الهی!چون آتش فراق داشتی ،آتش دوزخ ازچه افراشتی
الهی!تاتوانستم ندانستم وچون دانستم نتوانستم،تاتوانستم ندانستم چه سود
چونکه دانستم توانستم نبود.
الهی!گناه درجنب کرم توزیانست ازآنکه کرم توقدیم وگناه اکنونست
الهی!این چه فضلست که بادوستان خودکردۀ که هرکه ترادریافت ایشان راشناخت
وهرکه ایشان راشناخت ترا دریافت.
گرم سوزی بغیردوزخم جای دگرباید
گرآمرزیم جزفردوس ماوای دگرباید
چوآرائی بزینت روی حوران بهشتی را
عروسی راکه بهرماست آرای دگرباید.


۱۳۸۷ مرداد ۳۰, چهارشنبه

از:استادگرانمایه دکترعلی شریعتی

دردم درد بی کسی بود.....
از دوزخ این بهشت ،رهائی ام بخش !
دراینجاهردرختی مرا قامت دشنامی است
وهرزمزمه ای بانگ عزائی وهرچشم اندازی سکوت گنگ وبی حاصلی.....
درهراس دم می زنم
دربی قراری زندگی می کنم
وبهشت توبرای من بیهودگی رنگینی است
من دراین بهشت ،همچون تودرانبوه آفریده های رنگارنگت تنهایم.
"توقلب بیگانه رامی شناسی که خوددرسرزمین وجود بیگانه بودی".

از:سیمین بهبهانی

گفتی که می بوسم تورا،گفتم تمنامی کنم
گفتی اگربیند کسی ،گفتم که حاشا می کنم
گفتی زبخت بداگرناگه رقیب آید زدر
گفتم که با افسون گری اورازسروامی کنم
گفتی که تلخی های می گرنا گوارافتدمرا
گفتم که بانوش لبم آن راگوارامی کنم
گفتی چه می بینی بگودرچشم چون آیینه ام
گفتم که من خودرادراوعریان تماشا میکنم
گفتی که ازبی طاقتی دل قصۀ یغما می کند
گفتم که بایغماگران باری مدارامی کنم
گفتی که پیوندتورابانقد هستی می خرم
گفتم که ارزان ترازاین من باتوسودامی کنم
گفتی اگرازکوی خودروزی توراگویم برو
گفتم که صدسال دگرامروزوفردامی کنم
گفتی اگرازپای خودزنجیرعشقت واکنم
گفتم زتودیوانه تردانی که پیدا می کنم

۱۳۸۷ مرداد ۲۹, سه‌شنبه

از:نویسنده ناشناس

ای آرزوی من
هرشب که آسمان خیالم ،دراین دیار
باچلچراغ یادتو،چون روزمیشود،
هرشب که بادمست،ازآنسوی کوهها
بوی ترا بکلبه ی من میپراکند
سنگین ترازهمیشه ،
غم دوری ترااحساس میکنم.

از:نادر نادرپور

با ماهی سرخ رنگ لبهایش
درآب پریده رنگ سیمایش
آهسته وبی صداشناکردم
ازطارمی سیاه مژگانش
ره سوی دردوچشم اوبردم
آنرابه هزارحیله واکردم
درنقب گلوی تشنه اش جستم
سرداب سیاه سینه ی اورا
دل را،دل خفته راصداکردم
دل ماهی آبهای گلگون بود
سرداب سیاه سینۀ پرخون بود
وان نقب که ره به سینۀ اوداشت
چون راه نهان گنج قارون بود
پس سیل سرشک رارهاکردم
دوگیسوراپریشان درکمرکن
من دیوانه رادیوانه ترکن
بکامم ازلبت می ریزآنگاه
شبی رادرکنارمن سحرکن

۱۳۸۷ مرداد ۲۸, دوشنبه

از:حافظ

از:حافظ
دیدم بخواب خوش که بدستم پیاله بود
تعبیررفت وکاربدولت حواله بود
چل سال رنج وغصهکشیدیم وعاقبت
تدبیرمابدست شراب دوساله بود
آن نافه مرادکه میخواستم زبخت
درچین زلف آن بت مشکین کلاله بود
ازدست برده بودخمارغمم سحر
دولت مساعدآمدومی درپیاله بود
برطرف گلشنم گذرافتادوقت سحر
آندم که کارمرغ سحرآه وناله بود
هرکو نکاشت مهروزخوبی گلی نچید
دررهگذار بادنگهبان لاله بود
برآستان میکده خون میخورم مدام
روزّی مازخوان قدر این نواله بود
دیدیم شعردلکش حافظ بمدح شاه
یک بیت ازآن قصیده به ازصدرساله بود
آن شاه تند حمله که خورشیدشیرگیر
پیشش بروزمعرکه کمترغزاله بود

۱۳۸۷ مرداد ۲۷, یکشنبه

حکایت از:سعدی

دوبرادریکی خدمت سلطان کردی ودیگربزوربازونان خوردی
باری این توانگرگفت درویش راکه چراخدمت نکنی تا ازمشقّت کارکردن برهی؟
گفت:توچراکارنکنی تاازمذلّت خدمت رهائی یابی که خردمندان گفته اند:
نان خود خوردن ونشستن به که کمر شمشیر زرّین بخدمت بستن.
بدست آهن تفته کردن خمیر
به ازدست برسینه پیش امیر
عمرگرانمایه درین صرف شد
تاچه خورم صیف وچه پوشم شتا
ای شکم خیره بتائی بساز
تانکنی پشت بخدمت دوتا
****
کسی مژده پیش انوشیروان عادل آورد گفت :
شنیدم که فلان دشمن ترا خدای عّزوجّل یرداشت گفت:
هیچ شنیدی که مرا بگذاشت
اگر بمُردعدو جای شادمانی نیست
که زندگانی مانیزجاودانی نیست

حکایت از:سعدی

پادشاهی بکشتن بیگناهی فرمان داد گفت:
ای ملک بموجب خشمی که ترابرمن است آزارخودمجوی که:
این عقوبت برمن بیک نفس بسرآیدوبزه آن برتوجاویدبماند.
دوران بقا چوبادصحرابگذشت
تلخی وخوشی وزشت وزیبا بگذشت
پنداشت ستمگرکه جفابرماکرد
درگردن او بماند وبرما بگذشت
ملک رانصیحت اوسودمند آمدوازسرخون اوبرخاست.

۱۳۸۷ مرداد ۲۶, شنبه

ازرباعیات عمرخیام

تاچندزنم بروی دریاهاخشت
بیزارشدم زبت پرستان کنشت
خیام که گفت دوزخی خواهد بود
که رفت به دوزخ وکه آمدبه بهشت
****
ای آمده ازعالم روحانی تفت
حیران شده درپنج وچهاروشش وهفت
می خورچوندانی ازکجا آمده ای
خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت
****
برخیزبتا بیازبهردل ما
حل کن به جمال خویشتن مشکل ما
یک کوزه شراب تا به هم نوش کنیم
زان پیش که کوزه ها کنند ازگل ما
****

۱۳۸۷ مرداد ۲۳, چهارشنبه

از: خواجه عبدالله انصاری

رباعی
مست توام ازجرعه وجام آزادم
مرغ توام ازدانه ودام آزادم
مقصود من ازکعبه وبتخانه توئی
ورنه من ازین هردومقام آزادم
الهی! آنراکه خواهی آب درجوی اوروانست وآنراکه نخواهی چه درمانست.
الهی! دُرّ اصطفا دردامن آدم توریختی وگردعصیان برفرق ابلیس توبیختی
واین دوجنس مخالف باهم توآمیختی ازروی ادب ما بدکردیم برمامگیرکه
درحقیقت توفتنه انگیختی.
الهی! روزگاری ترامیجستم وخودرامییافتم اکنون خودرامیجویم ترامی یابم.
دردیده عیان توبودی ومن غافل
درسینه نهان توبودی ومن غافل
ازجمله جهان تراعیان میجُستم
خود جمله جهان توبودی ومن غافل.

۱۳۸۷ مرداد ۲۲, سه‌شنبه

از: نویسنده ناشناس

راز
همچوشمع بزم میسوزم زبان خویش را
کزچه روشن ساختم رازنهان خویش را
بسکه ازسوزدرون چون دودپیچیدم بخود
عاقبت برباددادم دودمان خویش را
دردل صحرای غیرت خفته ام همچون غار
تا بجویم نقش پای کاروان خویش را
چون صبا سرگشته ام دروادی آوارگی
میروم تاگم کنم نام ونشان خویش را
اشک را آویختم چون پرده برمژگان خویش
تازدیدن بازدارم دیدگان خویش را
سینه ام صحرای آتش دیده ام دریای اشک
دوستان من با که گویم داستان خویش را.

گرفتار از:رهی معیری

گرفتار
باید خریدارم شوی ِتامن خریدارت شوم
وزجان ودل یارم شوی تا عاشق زارت شوم
من نیستم چون دیگران بازیچه بازیگران
اول بدام آرم ترا وآنگه گرفتارت شوم.

از:ابوالحسن ورزی

آخربپرسش دل زارم نیامدی
چون موج اشک من بکنارم نیامدی
دورازتوزندگانی من غرق ظلمت است
مهتاب من که درشب تارم نیامدی
میخواستم که درقدمش میرم ونشد
ای جان نا مراد:بکارم نیامدی
من درخزان عمرم وتودربهارحُسن
ای تازه گل چرابه بهارم نیامدی
اشکی زچشم مست توبرخاک من نریخت
چون آب زندگی بمزارم نیامدی
ارزانی نسیم خزان بادگلبنت
ای بوی گل که ازبریارم نیامدی
ای گلبن مرادکه سرمیکشی زمن
دیدی که من بپای توخارم نیامدی
با آنکه درکنارتودریای آتشم
خورشیدمن،چرابکنارم نیامدی؟

۱۳۸۷ مرداد ۲۱, دوشنبه

از:سیمین بهبهانی

عود
سوگند بموی توکه ازکوی تورفتیم
ازکوی توآشفته ترازموی تورفتیم
بگذاربمانند حریفان همه چون دیگر
ما آب روانیم که ازجوی تورفتیم
چون آن سخن تلخ که ناگاه شبی رفت
ازآن لب شیرین سخنگوی تورفتیم
ای عودشبی ماوتوراسوخت به بزمی
هنگام صحرحیف که چون بوی تورفتیم.

از:فریدون مشیری

آسمان
نغمۀ خاطرنوازمرغ شب
کاروان ماه راهمراه بود
نیمه شبها آسمان راعالمیست
آه اگراین آسمان بی ماه بود
نیمه شب ابری به پهنای سپهر
میرسد ازراه ومیتازد بماه
جغد می خندد بروی کاج پیر
شاعری میماندوشامی سیاه
دردل تاریک این شبهای سرد
ای امید نا امیدیهای من
برق چشمان توهمچون آفتاب
میدرخشد بررخ فردای من.

از:سعدی

حکایت
حاتم طائی راگفتند ازتوبزرگ همّت تردرجهان دیده ای یاشنیده ای؟
گفت:بلی
روزی چهل شترقربان کرده بودم امرای عرب را
پس بگوشۀ صحرائی بحاجتی برون رفته بودم
خارکنی رادیدم پشته فراهم آورده گفتمش:
بمهمانی حاتم چرانروی که خلقتی برسماط اوگردآمده اندگفت:
هرکه نان ازعمل خویش خورد
منّت ازحاتم طائی نبرد
من اورابهّمت وجوانمردی ازخود برتردیدم.

از:سعدی

پیرمردی راگفتندچرازن نکنی گفت باپیرزنانم عیشی نباشد
گفتندجوانی بخواه چومکنت داری گفت مرا که پیرم باپیرزنان
الفت نیست پس اوراکه جوان باشد بامن که پیرم چه دوستی صورت بندد
پرهفطا ثله جونی می کند
عشق مقری ثخی وبونی چش روشت
زوربایدنه زرکه بانورا
گرزی دوست ترکه ده من گوشت.

از:سعدی

حکایت
صیّادی ضعیف راماهی قوی بدام اندرافتاد طاقت حفظ آن نداشت
ماهی بروغالب آمدودام ازدستش درربود وبرفت.
شدغلامی که آب جوی آرد
جوی آب آمد وغلام ببُرد
دام هربارماهی آوردی
ماهی این باررفت ودام ببرد
دیگرصیّادان دریغ خوردندوملامتش کردند که چنین صیدی دردامت
افتاد وندانستی نگاه داشتن گفت:
ای برادران چتوان کردن مراروزی نبود وماهی راهمچنان روزی مانده بود.

۱۳۸۷ مرداد ۱۷, پنجشنبه

از:حا فظ شیراز

دوش درحلقۀ ما قصۀ گیسوی توبود
تا دل شب سخن ازسلسلۀ موی توبود
دل که ازناوک مژگان تودرخون میگشت
بازمشتاق کمانخانۀ ابروی توبود
هم عفاالله صباکزتوپیامی میداد
ورنه درکس نرسیدیم که ازکوی توبود
عالم ازشوروشرعشق خبرهیچ نداشت
فتنه انگیزجهان غمزۀ جادوی توبود
من سرگشته هم ازاهل سلامت بودم
دام راهم شکن طرۀ هندوی توبود
بگشا بند قبا تا بگشاید دل من
که گشادی که مرابود زپهلوی توبود
بوفای توکه برتربت حافظ بگذر
کزجهان میشد ودرآرزوی روی توبود

از:دکترعلی شریعتی

خداوندا من درکلبه ی فقیرانه ی خودچیزی دارم که تودرعرش کبریاییت نداری !!
زیرا من چون توئی دارم وتو چون خودی نداری.

*****************************
دانی اززندگی چه می خواهم
من توباشم......تو.....پای تا سرتو
زندگی گرهزارباره بود
باردیگرتو......باردیگرتو
آری آغازدوست داشتن است
گرچه پایان راه نا پیداست من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست.

۱۳۸۷ مرداد ۱۶, چهارشنبه

از:شاعرگمنا م

بگوناصح مده پندم گزشت ازکارکارمن
حدیث عشق کوته کن که رفت ازدست یارمن
بروزبیکسی همسایۀ من بودسایۀ من
ولی آن هم نداردطاقت شبهای تارمن
خردگویدتوانا مرد بایدزنده دل گردد
دریغا دل ربودازمن عنان اختیارمن
بخواب کودکی قدرصباوت راندانستم
کنون بینم که خوابی بوده خوشترروزگارمن
بکاخ غم چومرغ تیرخورده آشیان جستم
فغان کردآشیان ازناله های بیشمار من
بهارعمرایام جوانی بودصدافسوس
گلی نشکفته پامال خزان شدنوبهارمن
کتاب عمرشرح جان کنی های من ودل شد
گهی من درفشاردل گهی دل درفشارمن
کنون گمنام وبیخودزیستن خواهم که پنهان شد
بزیرخاک یارنام بخش نامدارمن
بیادوصل توبرکشوربیگانه خوکردم
بامید رخت یاراصبوری شدشعارمن
دمی وارسته ازامید دیدارت اگربودم
گرفتارغم ورنجم نماید کردگارمن
بروزهجرتودل باقراروصل خوش کردم
چه بدپیمان شدم افسوس برمن برقرارمن
نه بی مهری شعارتونه غفلت پیشۀ من بود
ندانم ظلم تقدیراست یا ظلم دیارمن
دلا رفتی ودرهجرتودلداری ازآن جویم
که بهرعشق رفت ومیرود داروندارمن

۱۳۸۷ مرداد ۱۵, سه‌شنبه

از:دکترعلی شریعتی

وقتی نمی توانی فریاد بزنی ناله نکن
خاموش باش
قرن ها نالیدن به کجا انجامید؟
تومحکومی به زندگی کردن
تا شاهدمرگ آرزوهای خودت باشی.

از:حا فظ شیراز

ساقی بیارباده که ماه صیام رفت
درده قدح که موسم ناموس ونام رفت
وقت عزیزرفت بیاتا قضاکنیم
عمری که بی حضورصراحّی وجام رفت
مستم کن آن چنان که ندانم زبیخودی
درعرصۀ خیال کهِ آمد کدام رفت
بربوی آنکه جرعۀ جامت بما رسد
درمیکده دعای توهرصبح وشام رفت
دل راکه مرده بودحیاتی بجان رسید
تا بوئی ازنسیم میش درمشام رفت
زاهدغرورداشت سلامت نبرد راه
رندازره نیازبدارالسلام رفت
نقددلی که بودمراصرف باده شد
قلب سیاه بودازآن درحرام رفت
درتاب توبه چندتوان سوخت همچوعود
می ده که عمربرسرسودای خام رفت
دیگرمکن نصیحت حافظ که ره نیافت
گم گشته که بادۀ نابش بکام رفت

۱۳۸۷ مرداد ۱۳, یکشنبه

از:خواجه عبدالله انصاری
دی آمدونیامدازمن کاری
امروززمن گرم نشد بازاری
فردابروم بی خبرازاسراری
ناآمده بودم به ازین بسیاری
الهی!همه ازتوترسندوعبدالله ازخود زیراکه ازتوهمه نیک آیدوازوی همه بد.
الهی!اگرهمه عا لم بادگیردچراغ مقبل نشسته نشود,واگرهمه جهانراآب گیرد داغ مدبرشسته نشود
برما ازقبول خوددری بگشاکه دیگربسته نشود.
الهی!توانگران بازروسیم نازندودرویشان بانحن قسمناسازند.
الهی!دیگران مست شرابند ومن مست ساقی,ازایشان فانیست وازمن باقی.
چون باده شوق توکندبراقی
گرددتن وروح جمله مست ساقی
تن مست شراب وروح مست ساقی
آن گرددفانی وین بماند باقی
الهی!اگرمستم واگردیوانه ام ازمقیمان این آستانه ام
آشتائی باخود ده که ازکاینات بیگانه ام.
آشنایئ