گفتم که سکوت ازچه رولالی وکور؟
فریادبکش که زندگی رفت بگور......
گفتاکه خموش!..تاکه زندانی زور،
بهترشنود،ندای تاریخ زدور...
بستم زسخن لب وفرادادم گوش
دیدم که زبیکران ،دردی خاموش
فریادزمان رمیده درقلب سروش
کای ژنده بتن مردم کاشانه بدوش
بس بودهرآنچه زوربی مسلک پست
دردامن این تیره شب مرده پرست
بافقرسیاه طفل سرمایه ی مست
قلب نفس بی کسان،کشت...شکست
دل زنده کنیدتابمیردناکام
این نظم سیاه و...فقردرظلمت شام
برسرنکشدخزیده ازبام به بام
خون دل پابرهنه گان،جام به جام
نابودکنیدیأس رادردل خویش
کاین ظلمت دردگسترزارپریش
محکوم بمرگ جاودانی است بلی
شب خاک بسرزندچوروزآیدپیش.
۱۳۸۷ شهریور ۲۸, پنجشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر