۱۳۸۷ شهریور ۱۲, سه‌شنبه

آرزواز:فروغ فرخزاد

آرزو
کاش برساحل رودی خاموش
عطرمرموزگیاهی بودم
چوبرآنجا گذرت می افتاد
به سراپای تولب میسودم
کاش چونای شبان میخواندم
بنوای دل دیوانۀ تو
خفته برهودج مواج نسیم
میگذشتم زدرخانۀ تو
کاش چوپرتوخورشیدبهار
سحرازپنجره می تابیدم
ازپس پرده لرزان حریر
رنگ چشمان ترا میدیدم
کاش دربزم فروزندۀ تو
خندۀ جام شرابی بودم
کاش درنیمه شبی دردآلود
سستی ومستی خوابی بودم
کاش چوآیینه روشن میشد
دلم ازنقش تووخندۀ تو
صبحگاهان به تنم می لغزید
گرمی دست نوازندۀ تو
کاش چون برگ خزان رقص مرا
نیمه شب ماه تماشا میکرد
دردل باغچه خانۀ تو
شورمن ولوله برپا میکرد
کاش چون یاددل انگیززنی
می خزیدم به دلت پرتشویش
ناگهان چشم ترمی دیدم
خیره برجلوه زیبائی خویش
کاش دربسترتنهائی تو
پیکرم شمع گنه می افروخت
ریشه زهد تووحسرت من
زین گنه کاری شیرین میسوخت.

هیچ نظری موجود نیست: