۱۳۸۷ شهریور ۲۱, پنجشنبه

شعراز:فرخی یزدی

شب چودربستم ومست ازمی نابش کردم
ماه اگرحلقه بدرکوفت جوابش کردم
دیدی آن ترک خطادشمن جان بودمرا
گرچه عمری بخطا دوست خطابش کردم
منزل مردم بیگانه چوشدخانۀ چشم
آنقدرگریه نمودم که خرابش کردم
شرح داغ دل پروانه چوگفتم باشمع
آتش دردلش افکندم وکبابش کردم
غرق خون بودونمیمرد زحسرت فرهاد
خواندم افسانه شیرین وبخوابش کردم
دل که خونابۀ غم بودوجگرگوشه درد
برسرآتش جورتوکبابش کردم
زندگی کردن من مردن تدریجی بود
آنچه جان کندتنم عمرحسابش کردم.

هیچ نظری موجود نیست: