۱۳۸۷ مهر ۲, سه‌شنبه

شعراز:مهدی سهیلی

با دوصدشوق بامیدوصالی که ندیدم
آمدم تابسرای توودرخانه نبودی
حلقه بردرزدم وازتوجوابی نشنیدم
بلکه بودی ودرخانه برویم نگشودی
اشک زدحلقه بچشم من وآهم بلب آمد
ناگهان غیبت توبست بدل راه امیدم
نا امیدانه زدم تکیه بدیوارزحسرت
رنج حرمان نکشیدی که بدانی چه کشیدم
با دوصد عذربجبران گناهی که نکردم
گریه ها کردم وبرآتش دل اشک فشاندم
یادگارتوهمان حلقه زیبای طلا را
نگهی کردم وبرآن گهراشک نشاندم
ناگزیراشک فشان غمزده ازکوی تورفتم
نا امیدانه زدل آه غریبانه کشیدم
تا بسوگ دل تنها مستانه بگریم
نیم جان پیکرخود جانب میخانه کشیدم.

هیچ نظری موجود نیست: