۱۳۸۷ شهریور ۱۸, دوشنبه

بام ملائک از:مسرور

آن پیرزن که کنج اطاقی نشسته است
وزجورروزگاررنجه وبیماروخسته است
دررابروی خویش وبیگانه بسته است
ازغیروخویش رشتۀ الفت گسسته است
آن پیرسالخورده همان مادرشماست
این مادراست ارزش اوبه زکیمیاست
تنهانهادنش گنه است این عمل خطاست
وجدان وغیرت توعزیزدلش کجاست؟
دربسته لیک چشم ودلش پشت دربود
چشمش درانتظارتوآقا پسربود
درانتظارتیره شبش بی سحربود
نخل امید اوزچه روبی ثمربود
تودرکنارهمسروبا کودکان خویش
سرگرم وغافل ازدل آن مادرپریش
یا آن پدرکه یکه وتنها چون درویش
درگوشه ای خزیده وکس نایدش درپیش
ازهرصدا که ازپس درآیدش بگوش
اورا گمان توئی وبرآردزدل خروش
اما تونامدی ونیامد صدای سروش
بس شکوه ها کند بردیوارلال وخموش
ازفصل بارداری خود درددل کند
درپیش غیرزادۀ خودرا خجل کند
دیوارخانه را زغم خودکسل کند
مشکل که شیرخویش رابتوآقا بحل کند
امروزاوبه ذلت وفردا توهمچنان
ازفتنۀ زمانه نباشی درامان
روزی به خویش آئی وببینی که ناگهان
ازپا فتاده ای وذلیلی ونا توان
درسی که داده ای توبه نوبابکان خویش
باتو همان کنند!نه کمترونه بیش
بس روزهای تیره وپیری ترابوددرپیش
ازروزدین زچه دردل نباشدت تشویش
این نکته گفت:پیرخردمندخسته ای
آنرا دروکنی که درکشته کشته ای
باید به زرنوشت هرآنچه نوشته ای
"مسرور" مگربه بام ملائک نشسته ای.

هیچ نظری موجود نیست: