۱۳۸۷ مهر ۶, شنبه

خزان :داوید

خزان بی بهار
از:داوید
مدتی هست که ازصحبت یاران خبری نیست
بردرکلبه ام ازمهروصفا یک نظری نیست
دوستان جمله برفتندومراازغم آنها
بحزازیک دل بشکسته ویک چشم تری نیست
گاه وناگاه دلم درقفس سینه تنگ
شوق پروازکند گرچه مرابال وپری نیست
حلقه ای بردرکاشانه ماکس نزند
کس نمانده است یاخانه مارا دری نیست
دیگرآن نعره مستانه بگوشی نرسد
دگرآزرده دلی ازمن ویک گوش کری نیست
طی شدایام جوانی ومن ازغصه آن
آن چنان پیرنمایم که چومن پیری نیست
جوانی توکجائی که من آیم زپی ات
گرچه درپای مراقوت ویک همسفری نیست
ای جوانان که سعادت همه ازآن شماست
غصه ای نیست اگرپیش شما سیم وزری نیست
چون جوانی برود پیری وسستی آید
این خزان رازپی اش فصل بهاردگری نیست
حیف ازآن عهد جوانی که بغفلت بگذشت
یادبادآنچه بجزیادازاویک اثری نیست
دیگراین زندگانی تلخ بچه کاری آید
میروم سوی دیاری که دراودردسری نیست
ازچه محزون ننشینم ونگریم "مسرور"
کاین دم آخرعمرم زرفیقان خبری نیست.

هیچ نظری موجود نیست: