۱۳۸۷ شهریور ۲۷, چهارشنبه

حکایت از:سعدی

یکی ازپادشاهان عابدی راکه عیالان داشت پرسید:
اوقات عزیزچگونه میگذردگفت:
همه شب درمناجات وسحردردعای حاجات وهمه روزدربند
اخراجات ،ملک رامضمون اشارت عابدمعلوم گشت فرمود
تاوجه کفاف وی معیّن دارندوبارعیال ازدل اوبرخیزد.
ای گرفتارپای بندعیال
دیگرآسودگی مبندخیال
غم فرزندونان وجامه وقوت
بازت آردزسیردرملکوت
همه روزاتفاق می سازم
که بشب باخدای پردازم
شب چوعقدنمازمی بندم
چه خوردبامداد فرزندم.

هیچ نظری موجود نیست: