۱۳۸۶ اسفند ۲۱, سه‌شنبه

حجا ب --داستا ن کو تا ه

حجابداستانک-حجاب




شب بود. نسیم خنکی از جانب دریا صورتش را نوازش کرد. همه به سمت امواج خروشانی که در سیاهه‌ی شب ناپیدا بود می‌رفتند. شب دیر است و سیاهی ترسناک. می‌ترسید که گودالی در جلوی پایش باز شود و شلوار جینی که تنها تمایل او به بیان زیبایی‌هایش بود خیس شود.
آبگیری سد راه آنان به دریا شد. دختران بازیگوش به مانند پسران، شلوارها را تا زانو بالا زدند و برای دیدن ابهت دریا کفش‌ها را از پای در آوردند. سفیدی سا‌ق‌هاشان را می‌دید که اندک نوری را که از جانب ساحل می‌آمد منعکس می‌کرد. می‌دید که سرکش سطح صاف آبگیر را می‌شکستند و از او دور می‌شدند.
نسیم خنکی از جانب دریا صورتش را نوازش کرد.
رشته مویی را که بیرون آمده بود در جای خود داد و بدون آنکه چشمی ببیند و بگوید: بیا، از مسیری که آمده بود بازگشت.

هیچ نظری موجود نیست: