۱۳۸۶ اسفند ۱۸, شنبه
عبید زا کا نی
خیاط
کاسه عسل
جوحی در کودکی چند روز مزدور خیاط بود. روزی استادش کا سه عسل به دکان برد. جوحی را گفت: <در این کاسه زهر است زنهار تا مخوری که هلاک شوی>: گفت مرا با آن چه کار است. استاد برفت جوحی وصله جامه به صراف داد وپاره نانی بسیار
بستد وبا آن عسل تمام بخورد. استاد باز آمد وصله طلبید . جوحی گفت: مرا مزن تا راست گویم حال آنکه من غافل شدم طرار
وصله بربود من ترسیدم تو بیایی ومرا بزنی گفتم زهر بخورم وهنوز زنده ام باقی تو دانی...
Labels:
عبید زاکانی
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر