۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۹, پنجشنبه

حکایت از:سعدی

حکایت
از:سعدی
مهمان پیری شدم دردیاربکرکه مال فراوان داشت
وفرزندی خوبروی شبی حکایت کردمرابعمرخویش
بجزاین فرزندنبوده است.
درختی درین وادی زیارتگاهست که مردمان بحاجت
خواستن آنجاروند شبهای درازدرآن پای درخت برحّق
بنالیده ام تامرا این فرزندبخشیده است شنیدم که پسر
بارفیقان آهسته همی گفت چبودی گرمن آن درخت
بدانستمی کجاست تادعا کردمی وپدربمردی
خواجه شادی کنان که پسرم عاقل است وپسرطعنه زنان
که پدرم فرتوت
سالها برتوبگذردکه گذار
نکنی سوی تربت پدرت
توبجای پدرچه کردی خیر
تاهمان چشم داری ازپسرت

هیچ نظری موجود نیست: