۱۳۸۷ خرداد ۶, دوشنبه

حکایت از:سعدی

حکایت
از:سعدی
روزی بغرورجوانی سخت رانده بودم وشبانگاه بپای کریوه ای
سُست مانده پیرمردی ضعیف ازپس کاروان همی آمدوگفت
چه نشینی که نه جای خفتنست گفتم چون روم که نه پای
رفتنست گفت این نشنیدی که صاحبدلان گفته اندرفتن ونشستن
به که دویدن وگسُستن
ایکه مشتاق منزلی مشتاب
پندمن کاربندوصبرآموز
اسب تازی دوتک رودبشتاب
واشترآهسته میرودشب وروز

هیچ نظری موجود نیست: