۱۳۸۷ خرداد ۶, دوشنبه

شعراز:نظامی

شعراز:نظامی
کودکی ازجملۀ آزادگان
رفت برون بادوسه همزادگان
پای چودراه نهادآن پسر
پویه همی کردودرآمدبه سر
پایش ازآن پویه درآمدزدست
مهردل ومهرۀ پشتش شکست
شدنفس آن دوسه همسال او
تنگترازحادثۀ حال او
آن که ورادوستترین بودگفت:
دربن چاهیش ببایدنهفت
تانشودرازچوروزآشکار
تانشویم ازپدرش شرمسار
عاقبت اندیشترین کودکی
دشمن اوبوددرایشان یکی
چون که مرازین همه دشمن نهند
تهمت این واقعه برمن نهند
زین پدرش رفت وخبردارکرد
تاپدرش چارۀ آن کارکرد
هرکه دراوجوهردانائی است
برهمه چیزش توانائی است
دشمن داناکه غم جان بود
بهترازآن دوست که نادان بود

هیچ نظری موجود نیست: