۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۹, پنجشنبه

حکایت از:سعدی

حکایت
از:سعدی
وقتی بجهل جوانی بانگ برمادرزدم دل آزرده بکنجی نسشت وگریان همی گفت مگرخردی فراموش کردی
که درشتی می کنی.
چه خوش گفت زالی بفرزند خویش
چودیدش پلنگ افکن وپیلتن
گرازعهدخردیت یاد آمدی
که بیچاره بودی درآغوش من
نکردی درین روزبرمن جفا
که توشیرمردی ومن پیرزن

هیچ نظری موجود نیست: