۱۳۸۷ تیر ۶, پنجشنبه

حکایت از:سعدی

حکا یت
از:سعدی
هرگزازدورزمان ننالیده بودم وروی ازگردش آسمان درهم نکشیده مگروقتی که پایم برهنه
مانده بود واسطاعت پای پوشی نداشتم بجامع کوفه درآمدم دلتنگ یکی را دیدم که پای نداشت
سپاس نعمت حق بجای آوردم وبربی کفشی صبرکردم
مرغ بریان بچشم مردم سیر
کمترازبرگ تره برخوانست
وانکه رادستگاه وقوت نیست
شلغم پخته مرغ بریانست

هیچ نظری موجود نیست: