محتسب مستی به ره دید وگریبانش گرفت
مست گفت :ای دوست این پیراهن است افسارنیست
گفت:مستی زآن سبب افتا ن وخیزان میروی
گفت:جرم راه رفتن نیست ره هموارنیست
گفت:می باید تراخانه ی قاضی برم
گفت:روصبح آی قاضی نیمه شب بیدارنیست
گفت:نزدیک است والی راسرای آنجا شویم
گفت:والی ازکجا درخانه ی خمارنیست
گفت:تا داروغه راگویئم درمسجد بخواب
گفت:مسجد خوابگاه مردم بد کارنیست
گفت:دیناری بده پنهان وخود راوارهان
گفت:کارشرع کاردرهم ودینارنیست
گفت:ازبهرغرامت جامه ات بیرون کنم
گفت:پوسیده ست جزنقشی زپود وتارنیست
گفت:آگه نیستی کزسردرافتاد ت کلاه
گفت:درسرعقل باید بی کلاهی عارنیست
گفت:می بسیارخوردی زآن چنین بیخود شدی
گفت:ای بیهوده گوحرف کم وبسیارنیست
گفت:باید حد زند هشیارمردم مست را
گفت :هشیاری بیاراینجا کسی هشیار نیست
۱۳۸۷ تیر ۴, سهشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر