۱۳۸۷ خرداد ۱۲, یکشنبه

برسنگ مزاراز:سعید

ببرسنگ مزار
از:سعید
شبی تاریکترازچشمان یعقوب
مه وباران بهرسوئی فغان داشت
سیه گردون ونفرین گشته افلا ک
دلی چون شیرنرآهی دمان داشت
بصحراوبیابان خداوند
بقلبش دختری رازی نهان داشت
ززیبائی افلاک وزمین او
دوچشمانی ازآب روان داشت
خدایادخترمشکین گیسوی
که زیباابروانی چون کمان داشت
درآن وقت سحردرآن بیابان
چراناله وزاری وفغان داشت
سرش برآسمان آهسته میرفت
بقلبش ازنومیدی سنان داشت
خدایامادرش رازنده گردان
که درسایۀ لطفش اوامان داشت
چراازاوستادی مادرش را؟
که دردنیازلطفت اوهمان داشت
زسرماوزاندوه وزوحشت
بدل چون بیدقلبی لرزان داشت
سرش برآسمان قلبش پرازغم
دلش صدهاحسرت مهمان داشت
بناگه پیش پای مادرایستاد
هزاران شکوه ازآن کودکان داشت
که باوی این سخن تکرارکردند
ببایدهردختی راعنان داشت
چرامردی زپیشم رخت بستی؟
بچنگش خنجری ازآهن داشت
بیامادربیابس کن جدائی
خدایااین هجرتاکی بجان داشت
بیفکندش بخاک آن خنجرتیز
دودستانش بسوی آسمان داشت
خدایامادرم رازنده گردان
براه حق یکی لحظه اذان داشت
بدلهائی که ازحسرت بمردند
بموسائی که نام جاودان داشت
بفریادی که ازدلها برآید
بدریائی که آب بیکران داشت
بزیبائی رخسارتویوسف
بعشقی که زلیخاازاوان داشت
بداودوهمه وجدوسرورش
به ایوبی که آنسان ایمان داشت
به ابراهیم واسحق وبه یعقوب
به عقلی که سلیمان درنهان داشت
یکی لحظه ببینم مادرم را
عجب دخت نگون بخت که گمان داشت
دوباره مادرش رازنده بیند
بیایدروزی که بامادران داشت
ولی صدهاهزارافسوس وماتم
که نی مادربجنبیدونه هان داشت
نه درگاه خدادادش جوابی
نمی شدانتظاری ازجهان داشت
دمی دیگربدل میگفت باخویش
که موسی که بماحکم شبان داشت
ازاین دنیابدنیای دگرشد
چه من چه آنکه گنج قارون داشت
وآن لحظه که نومیدازخداشد
همان خنجرمیان پستوان داشت
خودش کُشت وبه پیش مادرش رفت
بحالی که بتن اندک جان داشت
بمن گفتاسعیداگوش میدار
بمیردعاقبت آنراکه جان داشت

هیچ نظری موجود نیست: