یکی از صاحبدلان سربجیب مراقبت فروبرده بود ودربحرمکاشفت مستغرق شده
حالی که ازاین معامله باز آمد یکی ازدوستان گفت:
ازاین بُستان که بودی مارا چه تحفه کرامت کردی گفت:
بخاطرداشتم که چون بدرخت گل رسم دامنی پُر کنم هدیه اصحاب را
چون برسیدم بوی گلم چنان مست کرد که دامنم ازدست برفت
۱۳۸۷ تیر ۸, شنبه
۱۳۸۷ تیر ۶, پنجشنبه
حکایت از:سعدی
حکا یت
از:سعدی
هرگزازدورزمان ننالیده بودم وروی ازگردش آسمان درهم نکشیده مگروقتی که پایم برهنه
مانده بود واسطاعت پای پوشی نداشتم بجامع کوفه درآمدم دلتنگ یکی را دیدم که پای نداشت
سپاس نعمت حق بجای آوردم وبربی کفشی صبرکردم
مرغ بریان بچشم مردم سیر
کمترازبرگ تره برخوانست
وانکه رادستگاه وقوت نیست
شلغم پخته مرغ بریانست
از:سعدی
هرگزازدورزمان ننالیده بودم وروی ازگردش آسمان درهم نکشیده مگروقتی که پایم برهنه
مانده بود واسطاعت پای پوشی نداشتم بجامع کوفه درآمدم دلتنگ یکی را دیدم که پای نداشت
سپاس نعمت حق بجای آوردم وبربی کفشی صبرکردم
مرغ بریان بچشم مردم سیر
کمترازبرگ تره برخوانست
وانکه رادستگاه وقوت نیست
شلغم پخته مرغ بریانست
Labels:
حکایت از:سعدی
۱۳۸۷ تیر ۵, چهارشنبه
حدیث جوانی از:رهی معیری
حدیث جوانی
از:رهی معیری
اشکم ولی به پای عزیزان چکیدهام
خارم ولی به سایه ی گل آرمیده ام
با یاد رنگ وبوی توای نوبهارعشق
همچون بنفشه سردرگریبان کشیده ام
چون خاک درهوای توزپا افتاده ام
چون اشک درقفای توبا سردیده ام
من جلوه ی شباب ندیدم به عمر خویش
ازدیگران حد یث جوانی شنیده ام
ازجام عافیت می ناب نخورده ام
وزشاخ آرزوگل عیشی نچیده ام
موی سپید را فلکم رایگان نداد
این رشته را به نقد جوانی خریده ام
ای سروپای بسته به آزادگی مناز
آزاده منم که ازهمه عالم بریده ام
گرمی گریزم ازمردمان رهی
عیبم مکن که آهوی مردم ندیده ام
از:رهی معیری
اشکم ولی به پای عزیزان چکیدهام
خارم ولی به سایه ی گل آرمیده ام
با یاد رنگ وبوی توای نوبهارعشق
همچون بنفشه سردرگریبان کشیده ام
چون خاک درهوای توزپا افتاده ام
چون اشک درقفای توبا سردیده ام
من جلوه ی شباب ندیدم به عمر خویش
ازدیگران حد یث جوانی شنیده ام
ازجام عافیت می ناب نخورده ام
وزشاخ آرزوگل عیشی نچیده ام
موی سپید را فلکم رایگان نداد
این رشته را به نقد جوانی خریده ام
ای سروپای بسته به آزادگی مناز
آزاده منم که ازهمه عالم بریده ام
گرمی گریزم ازمردمان رهی
عیبم مکن که آهوی مردم ندیده ام
Labels:
حدیث جوانی از:رهی معیری
۱۳۸۷ تیر ۴, سهشنبه
شعراز:پروین اعتصا می
محتسب مستی به ره دید وگریبانش گرفت
مست گفت :ای دوست این پیراهن است افسارنیست
گفت:مستی زآن سبب افتا ن وخیزان میروی
گفت:جرم راه رفتن نیست ره هموارنیست
گفت:می باید تراخانه ی قاضی برم
گفت:روصبح آی قاضی نیمه شب بیدارنیست
گفت:نزدیک است والی راسرای آنجا شویم
گفت:والی ازکجا درخانه ی خمارنیست
گفت:تا داروغه راگویئم درمسجد بخواب
گفت:مسجد خوابگاه مردم بد کارنیست
گفت:دیناری بده پنهان وخود راوارهان
گفت:کارشرع کاردرهم ودینارنیست
گفت:ازبهرغرامت جامه ات بیرون کنم
گفت:پوسیده ست جزنقشی زپود وتارنیست
گفت:آگه نیستی کزسردرافتاد ت کلاه
گفت:درسرعقل باید بی کلاهی عارنیست
گفت:می بسیارخوردی زآن چنین بیخود شدی
گفت:ای بیهوده گوحرف کم وبسیارنیست
گفت:باید حد زند هشیارمردم مست را
گفت :هشیاری بیاراینجا کسی هشیار نیست
مست گفت :ای دوست این پیراهن است افسارنیست
گفت:مستی زآن سبب افتا ن وخیزان میروی
گفت:جرم راه رفتن نیست ره هموارنیست
گفت:می باید تراخانه ی قاضی برم
گفت:روصبح آی قاضی نیمه شب بیدارنیست
گفت:نزدیک است والی راسرای آنجا شویم
گفت:والی ازکجا درخانه ی خمارنیست
گفت:تا داروغه راگویئم درمسجد بخواب
گفت:مسجد خوابگاه مردم بد کارنیست
گفت:دیناری بده پنهان وخود راوارهان
گفت:کارشرع کاردرهم ودینارنیست
گفت:ازبهرغرامت جامه ات بیرون کنم
گفت:پوسیده ست جزنقشی زپود وتارنیست
گفت:آگه نیستی کزسردرافتاد ت کلاه
گفت:درسرعقل باید بی کلاهی عارنیست
گفت:می بسیارخوردی زآن چنین بیخود شدی
گفت:ای بیهوده گوحرف کم وبسیارنیست
گفت:باید حد زند هشیارمردم مست را
گفت :هشیاری بیاراینجا کسی هشیار نیست
Labels:
شعراز:پروین اعتصا می
۱۳۸۷ خرداد ۳۰, پنجشنبه
ازآثارخواجه عبدالله انصاری
ازآثار
خواجه عبدالله انصاری
الهی!ظاهری داریم بس شوریده وباطنی داریم بخواب آلوده وسینه ای داریم
پرآتش ودیده ای پرآب گاهی درآتش سینه میسوزیم وگاهی درآب دیده غرقاب
الهی!ای دیرخشم وزودآشتی علم تقصیربرماافراشتی
الهی!براهی میخوانی ودرراه چاه اگردرچاه افتم همراه راچه گناه
الهی!آمرزیدن مطیعان چه کاراست کرمی که همه رارسدچه مقداراست
الهی!اگرابلیس آدم رابدآموزی کردگندم که اوراروزی کرد
الهی!چون حاضری چه جویم وچون ناظری چگویم
الهی!میبینی ومیدانی وبرآوردن میتوانی
الهی!اگرنفسی بتوپردازم بحوروقصورکی نازم
الهی!جمال تراست باقی همه زشتندوزاهدان مزدوربهشتند
الهی!دعابدرگاه لجاج است چون دانی که بنده بچه محتاج است
الهی!اگرتن مجرم است دل مطیعست واگربنده بدکاراست کرم توشفیع است
الهی!کاشکی عبدالله خاک بودی تانامش ازدفتروجودپاک بودی
خواجه عبدالله انصاری
الهی!ظاهری داریم بس شوریده وباطنی داریم بخواب آلوده وسینه ای داریم
پرآتش ودیده ای پرآب گاهی درآتش سینه میسوزیم وگاهی درآب دیده غرقاب
الهی!ای دیرخشم وزودآشتی علم تقصیربرماافراشتی
الهی!براهی میخوانی ودرراه چاه اگردرچاه افتم همراه راچه گناه
الهی!آمرزیدن مطیعان چه کاراست کرمی که همه رارسدچه مقداراست
الهی!اگرابلیس آدم رابدآموزی کردگندم که اوراروزی کرد
الهی!چون حاضری چه جویم وچون ناظری چگویم
الهی!میبینی ومیدانی وبرآوردن میتوانی
الهی!اگرنفسی بتوپردازم بحوروقصورکی نازم
الهی!جمال تراست باقی همه زشتندوزاهدان مزدوربهشتند
الهی!دعابدرگاه لجاج است چون دانی که بنده بچه محتاج است
الهی!اگرتن مجرم است دل مطیعست واگربنده بدکاراست کرم توشفیع است
الهی!کاشکی عبدالله خاک بودی تانامش ازدفتروجودپاک بودی
Labels:
ازآثار خواجه عبدالله انصاری
۱۳۸۷ خرداد ۱۶, پنجشنبه
ای ماه زندگیم از:کارو
شعر
از:کارو
ای ماه زندگیم
درآنجادرآن شفق سرخ رنگ دوردست
ودرآنجادرظلمتکده خاموشان تیره روز
درآنجادرخلال اشکهای کودکی معصوم ویتیم
ودرآنجادرسایۀ روشنهای مزارعشاق ناکام
درآنجادرخلوتکده دلدادگان کامروا
ودرآنجائی که بالهای سیمگون آفتاب نشاط می آفریند
درآنجاکه افتاده ای رنجورباسنگ صبورشکوه دل مینماید
ودرآنجاکه ابری سیاه برویرانه ای ناآشناسایه می افکند
درآنجاکه نه روزیست ونه شبی نه لذت سلامتی است ونه گرمای تبی
ودرآنجاکه برگهای خزان درآغوش طوفانی بیکران به هرسوی میلغزند
درآنجاکه نوحه های دلسوخته ای آواره بردل شب زنگ میزند
ودرآنجاکه قهقهۀ مستانه شب زنده داران می پیچیدوطنین میافکند
درآنجامیان کفهای جوشان وامواج خروشان دریاهای ناپیداروح
گم گشته من درالتهابی سخت بدنبال تواست که بازت یابدوعطش
اغناناپذیرخویش اردرکنارتوتسکین دهد.
از:کارو
ای ماه زندگیم
درآنجادرآن شفق سرخ رنگ دوردست
ودرآنجادرظلمتکده خاموشان تیره روز
درآنجادرخلال اشکهای کودکی معصوم ویتیم
ودرآنجادرسایۀ روشنهای مزارعشاق ناکام
درآنجادرخلوتکده دلدادگان کامروا
ودرآنجائی که بالهای سیمگون آفتاب نشاط می آفریند
درآنجاکه افتاده ای رنجورباسنگ صبورشکوه دل مینماید
ودرآنجاکه ابری سیاه برویرانه ای ناآشناسایه می افکند
درآنجاکه نه روزیست ونه شبی نه لذت سلامتی است ونه گرمای تبی
ودرآنجاکه برگهای خزان درآغوش طوفانی بیکران به هرسوی میلغزند
درآنجاکه نوحه های دلسوخته ای آواره بردل شب زنگ میزند
ودرآنجاکه قهقهۀ مستانه شب زنده داران می پیچیدوطنین میافکند
درآنجامیان کفهای جوشان وامواج خروشان دریاهای ناپیداروح
گم گشته من درالتهابی سخت بدنبال تواست که بازت یابدوعطش
اغناناپذیرخویش اردرکنارتوتسکین دهد.
Labels:
ای ماه زندگیم از:کارو
۱۳۸۷ خرداد ۱۵, چهارشنبه
از:فریدون توللی
آبشارسرود
از:فریدون توللی
آتش گلبانگ وآبشارسرودم
تاسرزلف توعاشقانه گشودم
عطردل انگیزگیسوان پریشت
مست هوس کرده همچویاس کبودم
تارسدآن باغبان بیخبرازراه
من گلت ای باغ پربنفشه درودم
قوی سپیدی مگربه چشمه پندار
کزبرودوشت هزاربوسه ربودم
رقصدوگلبرگ بوسه برتوفشاند
پیش توگربگذردنسیم درودم
شبنم شاداب بوسه شعله ورافتاد
تالب سوزنده برلبان توسودم
تادم مرگم چراغ خلوت جان است
لذت آن نیمشب که باتوغنودم
ژاله چه داردبه پیش بوسۀ خورشید
پیش توشرم آیدازنثاروجودم
شعلۀ آغوش نازوکام توخواهم
تاکه پریشان کندچوحلقۀ دودم
ایکه گذرمیکنی به جامۀ زرتار
ازغم عشقت نه تارماندنه پودم
سوسن عطرافکنی به شعرفریدون
وه که چه نغزت بدین ترانه ستودم
از:فریدون توللی
آتش گلبانگ وآبشارسرودم
تاسرزلف توعاشقانه گشودم
عطردل انگیزگیسوان پریشت
مست هوس کرده همچویاس کبودم
تارسدآن باغبان بیخبرازراه
من گلت ای باغ پربنفشه درودم
قوی سپیدی مگربه چشمه پندار
کزبرودوشت هزاربوسه ربودم
رقصدوگلبرگ بوسه برتوفشاند
پیش توگربگذردنسیم درودم
شبنم شاداب بوسه شعله ورافتاد
تالب سوزنده برلبان توسودم
تادم مرگم چراغ خلوت جان است
لذت آن نیمشب که باتوغنودم
ژاله چه داردبه پیش بوسۀ خورشید
پیش توشرم آیدازنثاروجودم
شعلۀ آغوش نازوکام توخواهم
تاکه پریشان کندچوحلقۀ دودم
ایکه گذرمیکنی به جامۀ زرتار
ازغم عشقت نه تارماندنه پودم
سوسن عطرافکنی به شعرفریدون
وه که چه نغزت بدین ترانه ستودم
Labels:
از:فریدون توللی
۱۳۸۷ خرداد ۱۴, سهشنبه
از:نادرنادرپور
شکستگی
از:نادرنادرپور
برشیشه عنکبوت درشت شکستگی
تاری تنیده بود
الماس چشمهای توبرشیشه خط کشید
وآن شیشه درسکوت درختان شکست وریخت
چشم توماندوماه
وین هردودوختندبه چشمان من نگاه
از:نادرنادرپور
برشیشه عنکبوت درشت شکستگی
تاری تنیده بود
الماس چشمهای توبرشیشه خط کشید
وآن شیشه درسکوت درختان شکست وریخت
چشم توماندوماه
وین هردودوختندبه چشمان من نگاه
Labels:
از:نادرنادرپور
۱۳۸۷ خرداد ۱۳, دوشنبه
رباعیات از:حافظ
رُباعیّات
از:حافظ
گفتم که لبت گفت لبم آب حیات
گفتم دهنت گفت زهی حّب نبات
گفتم سخن توگفت حافظ گفتا
شادّی همه لطیفه گویان صلوات
""""""
این گل زبرهمنفسی می آید
شادی بدلم ازوبسی می آید
پیوسته ازآن روی کنم همدمیش
کزرنگ ویم بوی کسی می آید
""""""
درسنبلش آویختم ازروی نیاز
گفتم من سودازده راکاربساز
گفتاکه لبم بگیروزلفم بگذار
درعیش خوش آویزنه درعمردراز
از:حافظ
گفتم که لبت گفت لبم آب حیات
گفتم دهنت گفت زهی حّب نبات
گفتم سخن توگفت حافظ گفتا
شادّی همه لطیفه گویان صلوات
""""""
این گل زبرهمنفسی می آید
شادی بدلم ازوبسی می آید
پیوسته ازآن روی کنم همدمیش
کزرنگ ویم بوی کسی می آید
""""""
درسنبلش آویختم ازروی نیاز
گفتم من سودازده راکاربساز
گفتاکه لبم بگیروزلفم بگذار
درعیش خوش آویزنه درعمردراز
Labels:
رباعیات از:حافظ
رباعیات از:حافظ
رُباعیّات
از:حافظ
گفتم که لبت گفت لبم آب حیات
گفتم دهنت گفت زهی حّب نبات
گفتم سخن توگفت حافظ گفتا
شادّی همه لطیفه گویان صلوات
""""""
این گل زبرهمنفسی می آید
شادی بدلم ازوبسی می آید
پیوسته ازآن روی کنم همدمیش
کزرنگ ویم بوی کسی می آید
""""""
درسنبلش آویختم ازروی نیاز
گفتم من سودازده راکاربساز
گفتاکه لبم بگیروزلفم بگذار
درعیش خوش آویزنه درعمردراز
از:حافظ
گفتم که لبت گفت لبم آب حیات
گفتم دهنت گفت زهی حّب نبات
گفتم سخن توگفت حافظ گفتا
شادّی همه لطیفه گویان صلوات
""""""
این گل زبرهمنفسی می آید
شادی بدلم ازوبسی می آید
پیوسته ازآن روی کنم همدمیش
کزرنگ ویم بوی کسی می آید
""""""
درسنبلش آویختم ازروی نیاز
گفتم من سودازده راکاربساز
گفتاکه لبم بگیروزلفم بگذار
درعیش خوش آویزنه درعمردراز
Labels:
رباعیات از:حافظ
۱۳۸۷ خرداد ۱۲, یکشنبه
حکایت از:سعدی
حکایت
از:سعدی
یکی ازملوک بی انصاف پارسائی راپرسیدازعبادتهاکدام
فاضل ترست گفت تراخواب نیم روزتادرآن یک نفس خلق
رانیازاری
ظالمی راخفته دیدم نیم روز
گفتم این فتنه است خوابش برده به
وانکه خوابش بهترازبیداری است
آن چنان بدزندگانی مرده به
از:سعدی
یکی ازملوک بی انصاف پارسائی راپرسیدازعبادتهاکدام
فاضل ترست گفت تراخواب نیم روزتادرآن یک نفس خلق
رانیازاری
ظالمی راخفته دیدم نیم روز
گفتم این فتنه است خوابش برده به
وانکه خوابش بهترازبیداری است
آن چنان بدزندگانی مرده به
Labels:
حکایت از:سعدی
برسنگ مزاراز:سعید
ببرسنگ مزار
از:سعید
شبی تاریکترازچشمان یعقوب
مه وباران بهرسوئی فغان داشت
سیه گردون ونفرین گشته افلا ک
دلی چون شیرنرآهی دمان داشت
بصحراوبیابان خداوند
بقلبش دختری رازی نهان داشت
ززیبائی افلاک وزمین او
دوچشمانی ازآب روان داشت
خدایادخترمشکین گیسوی
که زیباابروانی چون کمان داشت
درآن وقت سحردرآن بیابان
چراناله وزاری وفغان داشت
سرش برآسمان آهسته میرفت
بقلبش ازنومیدی سنان داشت
خدایامادرش رازنده گردان
که درسایۀ لطفش اوامان داشت
چراازاوستادی مادرش را؟
که دردنیازلطفت اوهمان داشت
زسرماوزاندوه وزوحشت
بدل چون بیدقلبی لرزان داشت
سرش برآسمان قلبش پرازغم
دلش صدهاحسرت مهمان داشت
بناگه پیش پای مادرایستاد
هزاران شکوه ازآن کودکان داشت
که باوی این سخن تکرارکردند
ببایدهردختی راعنان داشت
چرامردی زپیشم رخت بستی؟
بچنگش خنجری ازآهن داشت
بیامادربیابس کن جدائی
خدایااین هجرتاکی بجان داشت
بیفکندش بخاک آن خنجرتیز
دودستانش بسوی آسمان داشت
خدایامادرم رازنده گردان
براه حق یکی لحظه اذان داشت
بدلهائی که ازحسرت بمردند
بموسائی که نام جاودان داشت
بفریادی که ازدلها برآید
بدریائی که آب بیکران داشت
بزیبائی رخسارتویوسف
بعشقی که زلیخاازاوان داشت
بداودوهمه وجدوسرورش
به ایوبی که آنسان ایمان داشت
به ابراهیم واسحق وبه یعقوب
به عقلی که سلیمان درنهان داشت
یکی لحظه ببینم مادرم را
عجب دخت نگون بخت که گمان داشت
دوباره مادرش رازنده بیند
بیایدروزی که بامادران داشت
ولی صدهاهزارافسوس وماتم
که نی مادربجنبیدونه هان داشت
نه درگاه خدادادش جوابی
نمی شدانتظاری ازجهان داشت
دمی دیگربدل میگفت باخویش
که موسی که بماحکم شبان داشت
ازاین دنیابدنیای دگرشد
چه من چه آنکه گنج قارون داشت
وآن لحظه که نومیدازخداشد
همان خنجرمیان پستوان داشت
خودش کُشت وبه پیش مادرش رفت
بحالی که بتن اندک جان داشت
بمن گفتاسعیداگوش میدار
بمیردعاقبت آنراکه جان داشت
از:سعید
شبی تاریکترازچشمان یعقوب
مه وباران بهرسوئی فغان داشت
سیه گردون ونفرین گشته افلا ک
دلی چون شیرنرآهی دمان داشت
بصحراوبیابان خداوند
بقلبش دختری رازی نهان داشت
ززیبائی افلاک وزمین او
دوچشمانی ازآب روان داشت
خدایادخترمشکین گیسوی
که زیباابروانی چون کمان داشت
درآن وقت سحردرآن بیابان
چراناله وزاری وفغان داشت
سرش برآسمان آهسته میرفت
بقلبش ازنومیدی سنان داشت
خدایامادرش رازنده گردان
که درسایۀ لطفش اوامان داشت
چراازاوستادی مادرش را؟
که دردنیازلطفت اوهمان داشت
زسرماوزاندوه وزوحشت
بدل چون بیدقلبی لرزان داشت
سرش برآسمان قلبش پرازغم
دلش صدهاحسرت مهمان داشت
بناگه پیش پای مادرایستاد
هزاران شکوه ازآن کودکان داشت
که باوی این سخن تکرارکردند
ببایدهردختی راعنان داشت
چرامردی زپیشم رخت بستی؟
بچنگش خنجری ازآهن داشت
بیامادربیابس کن جدائی
خدایااین هجرتاکی بجان داشت
بیفکندش بخاک آن خنجرتیز
دودستانش بسوی آسمان داشت
خدایامادرم رازنده گردان
براه حق یکی لحظه اذان داشت
بدلهائی که ازحسرت بمردند
بموسائی که نام جاودان داشت
بفریادی که ازدلها برآید
بدریائی که آب بیکران داشت
بزیبائی رخسارتویوسف
بعشقی که زلیخاازاوان داشت
بداودوهمه وجدوسرورش
به ایوبی که آنسان ایمان داشت
به ابراهیم واسحق وبه یعقوب
به عقلی که سلیمان درنهان داشت
یکی لحظه ببینم مادرم را
عجب دخت نگون بخت که گمان داشت
دوباره مادرش رازنده بیند
بیایدروزی که بامادران داشت
ولی صدهاهزارافسوس وماتم
که نی مادربجنبیدونه هان داشت
نه درگاه خدادادش جوابی
نمی شدانتظاری ازجهان داشت
دمی دیگربدل میگفت باخویش
که موسی که بماحکم شبان داشت
ازاین دنیابدنیای دگرشد
چه من چه آنکه گنج قارون داشت
وآن لحظه که نومیدازخداشد
همان خنجرمیان پستوان داشت
خودش کُشت وبه پیش مادرش رفت
بحالی که بتن اندک جان داشت
بمن گفتاسعیداگوش میدار
بمیردعاقبت آنراکه جان داشت
Labels:
برسنگ مزاراز:سعید
اشتراک در:
پستها (Atom)