مگذارکه دورازرُخت ای یار بمیرم
یکره بگذرازمن وبگذاربمیرم
میرم بقفس بهتر ازآنست که درباغ
ازطعنۀ مرغان گرفتار بمیرم
گفتی بتوگربگذرم ازشوق بمیری
قربان سرت بگذروبگذاربمیرم
میمیرم وازمردن من آگهیش نیست
یارب که دعا کردکه چنین زاربمیرم
هرمشکلی آسان شود ازمردن وترسم
ساغرشودم خالی وهشیار بمیرم
خارم مشکن درجگرازبوی گل ای باد
بگذار که ازحسرت گلزاربمیرم
برسرزهما سایه ام افتاد صباحی
باشد که درآن سایۀ دیواربمیرم
۱۳۸۷ آبان ۸, چهارشنبه
۱۳۸۷ آبان ۲, پنجشنبه
تنها توئی از:سرمد
گرعاشق یکتا منم معشوق بی همتا توئی
وربی دل رسوامنم دلداربی همتا توئی
من عاشق رسوائیم مفتون بی پروائیم
صدباراگرفرمائیم رسواتوئی رسواتوئی
دروادی عشق وجنون آنجاکه عقل آمدزبون
مجنون ترازمجنون منم لیلاترازلیلاتوئی
عاشق بسی پیداشودکوهمچومن شیداشود
لیکن بجمع دلبران پیدای ناپیداتوئی
هرجاکنددل جستجونقش توبیندروبرو
بیخودنه هرجائی شدم کاینجاتوئی آنجا توئی
آنجاکه زیباطلعتان لاف نکوروئی زنند
درچشم زیبابین من زیباتراززیباتوئی
آنجاکه رعناقامتان بالابلندی می کنند
درچشم والاهمتان بالاترازبالاتوئی
آنجاکه طبع شعرمن فکربدیعی آورد
گرچه منم گویا ولی گویاترازگویاتوئی
عاشق که ترسدازبلادرحجرماندمبتلا
سرمد بمیدان ولاتنهاتوئی تنهاتوئی.
وربی دل رسوامنم دلداربی همتا توئی
من عاشق رسوائیم مفتون بی پروائیم
صدباراگرفرمائیم رسواتوئی رسواتوئی
دروادی عشق وجنون آنجاکه عقل آمدزبون
مجنون ترازمجنون منم لیلاترازلیلاتوئی
عاشق بسی پیداشودکوهمچومن شیداشود
لیکن بجمع دلبران پیدای ناپیداتوئی
هرجاکنددل جستجونقش توبیندروبرو
بیخودنه هرجائی شدم کاینجاتوئی آنجا توئی
آنجاکه زیباطلعتان لاف نکوروئی زنند
درچشم زیبابین من زیباتراززیباتوئی
آنجاکه رعناقامتان بالابلندی می کنند
درچشم والاهمتان بالاترازبالاتوئی
آنجاکه طبع شعرمن فکربدیعی آورد
گرچه منم گویا ولی گویاترازگویاتوئی
عاشق که ترسدازبلادرحجرماندمبتلا
سرمد بمیدان ولاتنهاتوئی تنهاتوئی.
Labels:
تنها توئی از:سرمد
۱۳۸۷ مهر ۲۴, چهارشنبه
گفتگواز:سایه
نشود فاش کسی آنچه میان من وتست
تااشارات نظرنامه رسان من وتست
گوش کن بالب خاموش سخن میگویم
پاسخم گوبه نگاهی که زبان من وتست
روزگاری شدوکس مردره عشق ندید
حالیاچشم جهانی نگران من وتست
اینهمه قصۀ فردوس وتمنای بهشت
گفتگوئی وخیالی زجهان من وتست
گوبهارودل وجان باش وخزان باش ارنه
ای بساباغ وبهاران که خزان من وتست
نقش ماگوننگارندبدیباچه عقل
هرکجانامه عقل است نشان من وتست
سایه زآتشکده ماست نشان مه ومهر
وه ازاین آتش روشن که بجان من وتست.
تااشارات نظرنامه رسان من وتست
گوش کن بالب خاموش سخن میگویم
پاسخم گوبه نگاهی که زبان من وتست
روزگاری شدوکس مردره عشق ندید
حالیاچشم جهانی نگران من وتست
اینهمه قصۀ فردوس وتمنای بهشت
گفتگوئی وخیالی زجهان من وتست
گوبهارودل وجان باش وخزان باش ارنه
ای بساباغ وبهاران که خزان من وتست
نقش ماگوننگارندبدیباچه عقل
هرکجانامه عقل است نشان من وتست
سایه زآتشکده ماست نشان مه ومهر
وه ازاین آتش روشن که بجان من وتست.
Labels:
گفتگواز:سایه
۱۳۸۷ مهر ۱۵, دوشنبه
هردودریک شب از:استاد حالت
میرسید آنشب بگوش
ازسرای مردمسکینی صدای شیونی
درشکنج زایمان
نعره ها برمیکشید ازدل زن آبستنی
نیست دکترتازند
ازپی تسکین سوزدردبراوسوزنی
ازطبابت بی خبر
پیرزالی برتن بیمارمالدروغنی
دمبدم آنشب چراغ
کشته میشد تاکه بادی میوزیدازروزنی
باچنین رنج وعذاب
آنشب آنجا یک پسرزائید ویک دخترزنی
لیک زن آخرزدرد
جان سپردویافت زیرخاک جای ایمنی
آن دوکودک درجمال
این یکی شیرین لبی بودآن یکی سیمین تنی
درمحیطی پرگزند
هردودریکشب زیک مادربدنیا آمدند
مردبعدازمرگ زن
دیدنتوان کودکان رابیکس وتنها گذاشت
یک زن دیگرگرفت
سرنوشت آن دوکودک رابدان زن واگذاشت
زن پدر،مادرنشد
زانکه آخردست ردبرسینۀ آنها گذاشت
تا که سؤتربیت
درنهاد آن دوتن سؤاثربرجاگذاشت
وان پدروقتی که مرد
درجهان ازخوددوطفل بی سروبی پاگذاشت
رفته رفته آن پسر
پابراهی زشت بارفتارنازیباگذاشت
خواهرش هم شدخراب
چون بنای دوستی بادختری رسواگذاشت
مختصرآخرشبی
آن بدزدی دست زد،این پای درفحشاگذاشت
ازبرای انتفاع
هردودریکشب برآوردندسردراجتماع
دختراندرخانه ای
مدتی درمنجلاب ننگ وشهوت غوطه خورد
تاکه درآن کارزشت
گشت بیمارومیان بسترافتادوفسرد
وان پسرتامدتی
سردرپی دزدی نهاد وپابناپاکی فشرد
چون مرض شدت گرفت
عاقبت دخترشبی بدنام وبیکس جان سپرد
مرگ اورادرربود
یاکه ازدامان هستی لکۀ ننگی سترد
درهمان شب آن پسر
بود ازبامی ببامی درخیال دستبرد
ناگهان ازلغزشی
برزمین افتاد ازبالا ومغزش گشت خود
آری ،آری عاقبت
این بکاری پست جان داد آن براهی زشت مرد
تلخکام وتره بخت
هردودریکشب بسختی زین جهان بستند رخت.
ازسرای مردمسکینی صدای شیونی
درشکنج زایمان
نعره ها برمیکشید ازدل زن آبستنی
نیست دکترتازند
ازپی تسکین سوزدردبراوسوزنی
ازطبابت بی خبر
پیرزالی برتن بیمارمالدروغنی
دمبدم آنشب چراغ
کشته میشد تاکه بادی میوزیدازروزنی
باچنین رنج وعذاب
آنشب آنجا یک پسرزائید ویک دخترزنی
لیک زن آخرزدرد
جان سپردویافت زیرخاک جای ایمنی
آن دوکودک درجمال
این یکی شیرین لبی بودآن یکی سیمین تنی
درمحیطی پرگزند
هردودریکشب زیک مادربدنیا آمدند
مردبعدازمرگ زن
دیدنتوان کودکان رابیکس وتنها گذاشت
یک زن دیگرگرفت
سرنوشت آن دوکودک رابدان زن واگذاشت
زن پدر،مادرنشد
زانکه آخردست ردبرسینۀ آنها گذاشت
تا که سؤتربیت
درنهاد آن دوتن سؤاثربرجاگذاشت
وان پدروقتی که مرد
درجهان ازخوددوطفل بی سروبی پاگذاشت
رفته رفته آن پسر
پابراهی زشت بارفتارنازیباگذاشت
خواهرش هم شدخراب
چون بنای دوستی بادختری رسواگذاشت
مختصرآخرشبی
آن بدزدی دست زد،این پای درفحشاگذاشت
ازبرای انتفاع
هردودریکشب برآوردندسردراجتماع
دختراندرخانه ای
مدتی درمنجلاب ننگ وشهوت غوطه خورد
تاکه درآن کارزشت
گشت بیمارومیان بسترافتادوفسرد
وان پسرتامدتی
سردرپی دزدی نهاد وپابناپاکی فشرد
چون مرض شدت گرفت
عاقبت دخترشبی بدنام وبیکس جان سپرد
مرگ اورادرربود
یاکه ازدامان هستی لکۀ ننگی سترد
درهمان شب آن پسر
بود ازبامی ببامی درخیال دستبرد
ناگهان ازلغزشی
برزمین افتاد ازبالا ومغزش گشت خود
آری ،آری عاقبت
این بکاری پست جان داد آن براهی زشت مرد
تلخکام وتره بخت
هردودریکشب بسختی زین جهان بستند رخت.
Labels:
هردودریک شب از:استاد حالت
۱۳۸۷ مهر ۱۴, یکشنبه
شعراز:ناشناس
دلا نزد کسی بنشین که اوازدل خبردارد
بزیرآن درختی روکه اوگلهای تر دارد
دراین بازارعطاران مروهرسوچوبیکاران
بدکان کسی بنشین که دردکان شکردارد
ترازوگرنداری پس ترازوره زندهرکس
یکی قلبی بیاراید توپنداری که زردارد
ترابردرنشانداوبه طرّاری که می آیم
تومنشین منتظربردرکه آن خانه دودردارد
به هردیگی که میجوشد میاورکاسه ومنشین
که هردیگی که میجوشد دراوچیزی دگردارد.
بزیرآن درختی روکه اوگلهای تر دارد
دراین بازارعطاران مروهرسوچوبیکاران
بدکان کسی بنشین که دردکان شکردارد
ترازوگرنداری پس ترازوره زندهرکس
یکی قلبی بیاراید توپنداری که زردارد
ترابردرنشانداوبه طرّاری که می آیم
تومنشین منتظربردرکه آن خانه دودردارد
به هردیگی که میجوشد میاورکاسه ومنشین
که هردیگی که میجوشد دراوچیزی دگردارد.
Labels:
شعراز:ناشناس
شعراز:گمنام
نازنینی گرفت فال مرا
گفت بامن زبان حال مرا
یازسیمای خسته ام دانست
رنج تنهائی وملال مرا
یاکه درچشم بیفروغم خواند
اوپریشانی خیال مرا
کردشیرین زبانی بسیار
گفت درپرده ایده آل مرا
حیف باآنهمه کرشمه نداد
پاسخ آخرین سؤال مرا.
گفت بامن زبان حال مرا
یازسیمای خسته ام دانست
رنج تنهائی وملال مرا
یاکه درچشم بیفروغم خواند
اوپریشانی خیال مرا
کردشیرین زبانی بسیار
گفت درپرده ایده آل مرا
حیف باآنهمه کرشمه نداد
پاسخ آخرین سؤال مرا.
Labels:
شعراز:گمنام
نفرین از:فرهنگ ارجمند
ایکاش بشوید تن رسوای تراچشمه خورشید
ایکاش که درمزرعۀ سینۀ توخاربروید
ایکاش برقصدتن عریان تودرآتش مسموم
ایکاش لب تلخ تورابوسۀ ابلیس بشوید
ایکاش که درگورگلوی توگل خنده بخشکد
ایکاش ازچشمه چشمت بهرشب اشک بجوشد
ایکاش طلسم شب گیسوی ترا روزبدوزد
ایکاش که زهرلب سوزان تراماربنوشد
ایکاش درآغوش عطش دارهم آغوش بخشکی
ایکاش که معشوق بچشمان توخنجربنشاند
ایکاش که فریاد ترا شیهۀ طوفان برباید
ایکاش بلبهای توداغ لب بیگانه بماند
ایکاش بپیچد بفریبنده تنت پیچک شلاق
ایکاش که گیسوی تودرآغوش صدفتنه بسوزد
ایکاش تماشاچی افسون زده مرگ توباشم
ایکاش که چاک کفنت را زن همسایه بدوزد
ایکاش که تابوت توبردوش دوبد مست برقصد
ایکاش کفن برتن بیچارۀ توتا سینه بلغزد
ایکاش ببوسد لب خونین تراگورکن پیر
ایکاش که پستان توبرسنگ یخ گوربلرزد
ایکاش بمیری ...................
ایکاش که درمزرعۀ سینۀ توخاربروید
ایکاش برقصدتن عریان تودرآتش مسموم
ایکاش لب تلخ تورابوسۀ ابلیس بشوید
ایکاش که درگورگلوی توگل خنده بخشکد
ایکاش ازچشمه چشمت بهرشب اشک بجوشد
ایکاش طلسم شب گیسوی ترا روزبدوزد
ایکاش که زهرلب سوزان تراماربنوشد
ایکاش درآغوش عطش دارهم آغوش بخشکی
ایکاش که معشوق بچشمان توخنجربنشاند
ایکاش که فریاد ترا شیهۀ طوفان برباید
ایکاش بلبهای توداغ لب بیگانه بماند
ایکاش بپیچد بفریبنده تنت پیچک شلاق
ایکاش که گیسوی تودرآغوش صدفتنه بسوزد
ایکاش تماشاچی افسون زده مرگ توباشم
ایکاش که چاک کفنت را زن همسایه بدوزد
ایکاش که تابوت توبردوش دوبد مست برقصد
ایکاش کفن برتن بیچارۀ توتا سینه بلغزد
ایکاش ببوسد لب خونین تراگورکن پیر
ایکاش که پستان توبرسنگ یخ گوربلرزد
ایکاش بمیری ...................
Labels:
نفرین از:فرهنگ ارجمند
اشتراک در:
پستها (Atom)