۱۳۸۷ مرداد ۴, جمعه

از:دکترعلی شریعتی

نمیدانم پس ازمرگم چه خواهد شد؟
نمیخاهم بدانم کوزه گرازخاک اندامم
چه خواهد ساخت
ولی بسیارمشتاقم
که ازخاک گلویم سوتکی سازد
گلویم سوتکی باشد
بدست کودکی گستاخ وبازیگوش
واو
یکریزوپی درپی
دم خویش رابرگلویم سخت بفشارد
وخواب خفتگان خفته راآشفته تر سازد
بدین سان بشکند درمن
سکوت مرگبارم را......

۱۳۸۷ تیر ۲۵, سه‌شنبه

از:حکایت های بهلول

می گویندروزی مردی گندم بارالاغ خودکردوبه درخانۀ بهلول که رسید،پای الاغ لنگیدوالاغ زمین خوردوباربرزمین ماند.
مرددرخانۀ بهلول رازدوازاوخواست که الاغش رابه امانت به او واگذاردتاباربرزمین نماند.
بهلول باخودعهدکرده بودکه الاغ خودرا به کسی به امانت ندهد.
چون پیش ترخیانت دیده بوددرامانت،یابرفرض ازالاغش بارزیاد کشیده بودند.گفت:
الاغ ندارم ودرهمان لحظه صدای عرعر الاغش ازطویله آمد.مردگفت:
صدای عرعرالاغت رامگرنمی شنوی که چندین دروغ می گوئی؟بهلول گفت:
رفیق!ماپنجاه سال است که همدیگر رامی شناسیم .توبه حرف من گوش نمیدهی .
به صدای عرعرالاغم گوش میدهی احمق!

۱۳۸۷ تیر ۲۴, دوشنبه

از:دکترعلی شریعتی

نامم راپدرم انتخاب کرد
نام خانوادگی ام رایکی ازاجدادم!
دیگربس است !
راهم راخودم انتخاب خواهم کرد......

از:گلستان سعدی

مردکی را چشم دردخواست .پیش بیطار رفت تا دواکند.
بیطارازآنچه درچشم چهارپایان می کنددرچشم وی کشیدوکورشد.
حکومت پیش داوربردند گفت:
براوهیچ تاوان نیست ،اگراین خرنبودی پیش بیطار نرفتی.

از:بهارستان جامی

نابینائی درشب ،چراغ به دست وسبو بردوش، برراهی می رفت یکی اوراگفت:
توکه چیزی نمی بینی چراغ به چه کارت می آید؟
گفت:
چراغ ازبهرکوردلان تاریک اندیش است تا به من تنه نزنندوسبوی مرانشکنند.

۱۳۸۷ تیر ۱۶, یکشنبه

حکایت از:سعدی

یکی ازملوک با تنی چند خاصان درشکارگاهی بزمستان ازعمارت دورافتادند.تاشب درآمد خانه
دهقانی دیدند .ملک گفت شب آنجا رویم تازحمت سرما نباشد یکی ازوزراگفت لایق قدرپادشاه
نیست بخانه دهقانی التجاکردن هم اینجا خیمه زنیم وآتش کنیم .
دهقان راخبرشد ماحضری ترتیب کردوپیش آوردوزمین ببوسیدوگفت قدربلندسلطان نازل نشدی
ولیکن نخواستندکه قدردهقان بلند گردد سلطان راسخن گفتن اومطبوع آمد شبانگاه بمنزل او
نقل کردند بامدادانش خلعت ونعمت فرمود شنیدندش که قدمی چند دررکاب سلطان همیرفت
ومیگفت:
زقدروشوکت سلطان نگشت چیزی کم
ازالتفات بمهمان سرای دهقانی
کلاه گوشه دهقان بآفتاب رسید
که سایه برسرش انداخت چون توسلطانی

۱۳۸۷ تیر ۱۲, چهارشنبه

دوبیتی از:عمرخیام

درکارگه کوزه گری رفتم دوش
دیدم دوهزارکوزه گویا وخموش
ناگاه یکی کوزه برآوردخروش
کوکوزه گروکوزه خروکوزه فروش

از:سعدی

مال ازبهر آسایش عمرست نه ازبهرگردکردن.
عاقلی راپرسیدند نیک بخت کیست؟وبدبختی چیست؟
گفت:نیک بخت آنکه خوردوکشت وبدبخت آنکه مردوهشت.
-----
دوکس رنج بیهوده بردند وسعی بی فایده کردند
یکی آنکه اندوخت ونخوردودیگرآنکه آموخت ونکرد.