۱۳۸۷ تیر ۱۶, یکشنبه

حکایت از:سعدی

یکی ازملوک با تنی چند خاصان درشکارگاهی بزمستان ازعمارت دورافتادند.تاشب درآمد خانه
دهقانی دیدند .ملک گفت شب آنجا رویم تازحمت سرما نباشد یکی ازوزراگفت لایق قدرپادشاه
نیست بخانه دهقانی التجاکردن هم اینجا خیمه زنیم وآتش کنیم .
دهقان راخبرشد ماحضری ترتیب کردوپیش آوردوزمین ببوسیدوگفت قدربلندسلطان نازل نشدی
ولیکن نخواستندکه قدردهقان بلند گردد سلطان راسخن گفتن اومطبوع آمد شبانگاه بمنزل او
نقل کردند بامدادانش خلعت ونعمت فرمود شنیدندش که قدمی چند دررکاب سلطان همیرفت
ومیگفت:
زقدروشوکت سلطان نگشت چیزی کم
ازالتفات بمهمان سرای دهقانی
کلاه گوشه دهقان بآفتاب رسید
که سایه برسرش انداخت چون توسلطانی

هیچ نظری موجود نیست: