۱۳۸۷ مهر ۷, یکشنبه

دیداراز:فرهاد فرهادی

دیدمش دلرباترازهرروز
اوهمان شادومن همان دلتنگ
دیدمش چون بنفشه ها خوشبو
دیدمش چون شکوفه ها خوشرنگ
بازازعطرزلف پرشکنش
دلم ازحال رفت ومست شدم
باردیگرچواولین دیدار
مست آن مست خودپرست شدم
گاه میرفت زورق نگهم
نرم برموجهای دامانش
گاه میریخت چشم پرگنهم
بوسه برساقهای عریانش
درپی اش سایه وارمیرفتم
دل نمیگفت راه خودپویم
چشمم ازقامتش نمی افتاد
دل نمیخواست ترک اوگویم
کاش میشد چوآفتاب سپید
سرنهم بیقراربردوشش
کاش میشد چومهتاب لطیف
جای گیرم شبی درآغوشش
کاش میشدچوبادبوسه زنم
میخک سرخ گونه هایش را
چندحیران شوم زدیدارش؟
چندتحسین کنم خدایش را؟
دیدمش دلرباترازهرروز
اوهمان شاد ومن همان دلتنگ
دیدمش چون بنفشه هاخوشبو
دیدمش چون شکوفه ها خوشرنگ.

۱۳۸۷ مهر ۶, شنبه

خزان :داوید

خزان بی بهار
از:داوید
مدتی هست که ازصحبت یاران خبری نیست
بردرکلبه ام ازمهروصفا یک نظری نیست
دوستان جمله برفتندومراازغم آنها
بحزازیک دل بشکسته ویک چشم تری نیست
گاه وناگاه دلم درقفس سینه تنگ
شوق پروازکند گرچه مرابال وپری نیست
حلقه ای بردرکاشانه ماکس نزند
کس نمانده است یاخانه مارا دری نیست
دیگرآن نعره مستانه بگوشی نرسد
دگرآزرده دلی ازمن ویک گوش کری نیست
طی شدایام جوانی ومن ازغصه آن
آن چنان پیرنمایم که چومن پیری نیست
جوانی توکجائی که من آیم زپی ات
گرچه درپای مراقوت ویک همسفری نیست
ای جوانان که سعادت همه ازآن شماست
غصه ای نیست اگرپیش شما سیم وزری نیست
چون جوانی برود پیری وسستی آید
این خزان رازپی اش فصل بهاردگری نیست
حیف ازآن عهد جوانی که بغفلت بگذشت
یادبادآنچه بجزیادازاویک اثری نیست
دیگراین زندگانی تلخ بچه کاری آید
میروم سوی دیاری که دراودردسری نیست
ازچه محزون ننشینم ونگریم "مسرور"
کاین دم آخرعمرم زرفیقان خبری نیست.

۱۳۸۷ مهر ۲, سه‌شنبه

شعراز:مهدی سهیلی

با دوصدشوق بامیدوصالی که ندیدم
آمدم تابسرای توودرخانه نبودی
حلقه بردرزدم وازتوجوابی نشنیدم
بلکه بودی ودرخانه برویم نگشودی
اشک زدحلقه بچشم من وآهم بلب آمد
ناگهان غیبت توبست بدل راه امیدم
نا امیدانه زدم تکیه بدیوارزحسرت
رنج حرمان نکشیدی که بدانی چه کشیدم
با دوصد عذربجبران گناهی که نکردم
گریه ها کردم وبرآتش دل اشک فشاندم
یادگارتوهمان حلقه زیبای طلا را
نگهی کردم وبرآن گهراشک نشاندم
ناگزیراشک فشان غمزده ازکوی تورفتم
نا امیدانه زدل آه غریبانه کشیدم
تا بسوگ دل تنها مستانه بگریم
نیم جان پیکرخود جانب میخانه کشیدم.

از:نویسنده گمنا م

گفتم:نگرم روی تو گفتا:بقیامت
گفتم:روم ازکوی توگفتا:بسلامت
گفتم:چه بودکارجهان گفت:غم عشق
گفتم:چه بودحاصل من گفت:ندامت.

شکریک بوسه از:امید

پریان دوش پربسته گشودندمرا
بوسه وباده زغمخانه ربودند مرا
پس آن پرده ،که تادوش مرابارنبود
بودم وروی بسی رازنمودند مرا
پرده داران نهانخانه اسرارمگو
مست کردند،چوآن پرده گشودندمرا
برلب چشمه نهادندلب تشنه من
دردورنج ازدل غمدیده زدودندمرا
تاسحرشمع شبستان غزل بودم وعشق
پریان بس غزل نغزشنودندمرا
دوستان کهنم ،حسرت واندوه،ازدور
باسرانگشت شگفتی بنمودندمرا
نغمه سازان طربخانه جادوی بهشت
دامن افشان چویکی نغمه سرودندمرا
وه که کشتند مرامستی ومی ،بسکه چوگل
بسراپای توکشتندودرودندمرا
برلبت بودلب من که ملائک درسپهر
همه دیدند وبدین بخت ستودندمرا
بیش ازاین من چه بگویم دگر<امید>که دوش
نازونوش ولب جانان همه بودندمرا
چشم دارم که نصیبم شود این دولت باز
گرچه دانم که بسی چشم حسودند مرا.

۱۳۸۷ شهریور ۲۸, پنجشنبه

سکوت از:شاعرانسانها کارو

گفتم که سکوت ازچه رولالی وکور؟
فریادبکش که زندگی رفت بگور......
گفتاکه خموش!..تاکه زندانی زور،
بهترشنود،ندای تاریخ زدور...
بستم زسخن لب وفرادادم گوش
دیدم که زبیکران ،دردی خاموش
فریادزمان رمیده درقلب سروش
کای ژنده بتن مردم کاشانه بدوش
بس بودهرآنچه زوربی مسلک پست
دردامن این تیره شب مرده پرست
بافقرسیاه طفل سرمایه ی مست
قلب نفس بی کسان،کشت...شکست
دل زنده کنیدتابمیردناکام
این نظم سیاه و...فقردرظلمت شام
برسرنکشدخزیده ازبام به بام
خون دل پابرهنه گان،جام به جام
نابودکنیدیأس رادردل خویش
کاین ظلمت دردگسترزارپریش
محکوم بمرگ جاودانی است بلی
شب خاک بسرزندچوروزآیدپیش.

رازاز:نویسنده گمنام

من ازتوام ،توازدیگران
خداراخوش این است
که توازمن باشی
وتهی ازدیگران.

۱۳۸۷ شهریور ۲۷, چهارشنبه

بانگ خرابات از:شهری

ثروت ومال چراغ ره منزل نشود
سیم وزرسنگ ره مردم عاقل نشود
بیگمان کس نتواند که بردراه بدوست
گرکه باسعی وعمل طی مراحل نشود
طاعتش رانتوان گفت که گردیده قبول
گرازاخلاص ،کسی بنده مقبل نشود
شمع اغیارببزم تونمی بخشد نور
آتش اینجا سبب گرمی محفل نشود
همتی کن که دلی رازغم آزادکنی
ورنه ازدورجهان کام توحاصل نشود
گره ازکارفروبسته مردم بگشای
تامگرکارتو پیچیده ومشکل نشود
این شنیدم بخرابات که شهری میگفت
مردحق درپی اندیشه باطل نشود

حکایت از:سعدی

یکی ازپادشاهان عابدی راکه عیالان داشت پرسید:
اوقات عزیزچگونه میگذردگفت:
همه شب درمناجات وسحردردعای حاجات وهمه روزدربند
اخراجات ،ملک رامضمون اشارت عابدمعلوم گشت فرمود
تاوجه کفاف وی معیّن دارندوبارعیال ازدل اوبرخیزد.
ای گرفتارپای بندعیال
دیگرآسودگی مبندخیال
غم فرزندونان وجامه وقوت
بازت آردزسیردرملکوت
همه روزاتفاق می سازم
که بشب باخدای پردازم
شب چوعقدنمازمی بندم
چه خوردبامداد فرزندم.

دوبیتی از:ناشناس

ای مأیوس ازهمه سوئی بسوی عشق روکن
قبلۀ دلهاست اینجا هرچه خواهی آرزوکن
تادلی آتش نگیردحرف جانسوزی نگوید
حال دل خواهی اگرازحالت ماجستجوکن.

شعراز:گمنام

آه سردی برلبانم دیدورفت
چشمه مهرش دمی جوشیدورفت
چون نسیم روح بخش سبزه وار
عطرنسرین درفضاپاشید ورفت
ازشکاف ابرهامهتاب من
لحظه ای برکلبه ام تابید ورفت
گریه کردم تابرحم آید ولی
ازبرم دامن کشان خندیدورفت
ازشراب چشم خودمستم نمود
جامی ازخون دلم نوشیدورفت
دربهارزندگی یارچه زود
غنچه های آرزوراچیدورفت.

دوبیتی از:فریدون توللی

شاعری دربرشمعی سرپرشوربدست
میزندخط بسربیتی ومیخواند باز
چشم افسونگری ازموج غم آلودخیال
میدرخشدبضمیرش چویکی چشمۀ راز

۱۳۸۷ شهریور ۲۶, سه‌شنبه

از: خواجه عبدالله انصاری

الهی!تاتودرغیب بودی من درعیب بودم،چون توازغیب پیداشدی من ازعیب جدا
الهی!چون همه آنست که خودخواهی ازاین عاجزبیچاره چه خواهی؟
الهی!آنچه دردست منست ندانم تاروزی کیست وآنچه روزی منست ندانم تا دردست کیست
الهی!آنچه تودوختی درپوشیدم وآنچه تودرجام ریختی نوشیدم ،هیچ نیامد ازآنچه میکوشیدم
الهی!اگرتومرابجرم من بگیری من ترا بکرم توبگیرم زیراکرم توزجرم من بیش است
الهی!همه ترسندکه فرداچه خواهد شد،عبدالله میترسد که دی چه رفته است
الهی!پاکان رااستغفاربایدکرد،ناپاکانراچکاربایدکرد؟
آنجا که عقاب سرنگون خواهد بود
باری بنگرکه جغد چون خواهدبود
الهی!گدای توبکارخودشادانست،هرکه گدای توشددردوعالم سلطانست
الهی!اگرجان مادرسرسودای توروان شد،سودای توبازجان افزاید
الهی!تاازمهرتواثرآمددیگرمهرهاهمه بسرآمد
الهی!کلام مجیدازتویادگاراست،چون تودرآن حاضری بایادگارچکاراست
الهی!دودازآتش چنان نشان ندهدوخاک ازبادکه ظاهرازباطن وشاگردازاستاد
الهی!بغم محبّت توشادیم وبغایت محنت توآبادیم نه بخویشتن بتوافتادیم
الهی!بی اَلمَهای توجای شادی نیست وجزازبندگیت روی آزادی نیست
الهی!همچوبیدبرخودمیلرزم که مباداآخربجوی نیرزم
الهی!همه ازروزجزاترسندوعبدالله ازروزازل زیراکه آنچه تقدیرکردی دراوّل نمیشودودرآخرمبّدل
الهی!نزدیکت نشان میدهندودورترازآنی ودورت می پندارندونزدیکترازجانی.

۱۳۸۷ شهریور ۲۴, یکشنبه

عشق پیری از:ناشناس

زچشمی باده نوشم مست ودل را
بچشم می فروشان می فروشم
هم ازکالای هستی آنچه دارم
بدین گیسوبدوشان می فروشم
بساق نرم کوته دامنان بین
که درپیران جوانی آفریدند
مگراین طرفه حوران بهشتی
پیام آورزفردوس برینند
زسرتاپای این مستی فروشان
شمیم نوجوانی می تراود
ازآن لبهای شیرین بوسه آرام
شراب زندگانی می تراود
ازاین گیسوبدوش افکندگان پرس
که مارا ازچه بی آرام کردند
نه با لبخنده کاین دلکش نگاهان
لبی کج کرده مارا رام کردند.

از:حا فظ

گرازین منزل ویران بسوی خانه روم
وگرآنجا که روم عاقل وفرزانه روم
زین سفرگربسلامت بوطن بفزرسم
نذرکردم که هم ازراه بمیخانه روم
تا بگویم که چه کشفم شد ازین سیروملوک
بدرصومعه با بربط وپیمانه روم
آشنایان ره عشق گرم خون بخورند
ناکسم گربشکایت سوی بیگانه روم
بعدازین دست منوزلف چوزنجیرنگار
چندچندازپی کام دل دیوانه روم
گرببینم خم ابروی چومحرابش باز
سجده شکرکنم وزپی شکرانه روم
خرم آندم که چوحافظ بتوّلای وزیر
سرخوش ازمیکده بادوست بکاشانه روم.

۱۳۸۷ شهریور ۲۱, پنجشنبه

دوبیتی از:ناسناس

دورازتودیشب پیکرآزرده جانم
هرلحظه ازدردی گران بیتاب میشد
تب میدویدازهرطرف دراستخوانم
شمع وجودم ازلهیبش آب میشد
درگیرودارخاطرات تلخ وشیرین
چشمم بیادت همچنان بیدارمیماند
لب هابه سختی گاهگاه ازبهرتسکین
آهسته نامت رابگوشم بازمیخواند.

شعراز:فرخی یزدی

شب چودربستم ومست ازمی نابش کردم
ماه اگرحلقه بدرکوفت جوابش کردم
دیدی آن ترک خطادشمن جان بودمرا
گرچه عمری بخطا دوست خطابش کردم
منزل مردم بیگانه چوشدخانۀ چشم
آنقدرگریه نمودم که خرابش کردم
شرح داغ دل پروانه چوگفتم باشمع
آتش دردلش افکندم وکبابش کردم
غرق خون بودونمیمرد زحسرت فرهاد
خواندم افسانه شیرین وبخوابش کردم
دل که خونابۀ غم بودوجگرگوشه درد
برسرآتش جورتوکبابش کردم
زندگی کردن من مردن تدریجی بود
آنچه جان کندتنم عمرحسابش کردم.

شعراز:سعدی

تن آدمی شریف است به جان آدمیت
نه همین لباس زیباست نشان آدمیت
اگرآدمی به چشمست ودهان وگوش وبینی
چه میان نقش دیوارومیان آدمیت
خوروخواب وخشم وشهوت شغبست وجهل وظلمت
حیوان خبرنداردزجهان آدمیت
به حقیقت آدمی باش وگرنه مرغ باشد
که همین سخن بگوید به زبان آدمیت
مگرآدمی نبودی که اسیردیوماندی
که فرشته ره نداردبه مقام آدمیت
اگراین درنده خویی زطبیعتت بمیرد
همه عمرزنده باشی به روان آدمیت
رسدآدمی به جائی که بجزخدانبیند
بنگرکه تاچه حدست مکان آدمیت
طیران مرغ دیدی توزپای بند شهوت
به درآی تاببینی طیران آدمیت
نه بیان فضل کردم که نصیحت توگفتم
هم ازآدمی شنیدیم بیان آدمیت

۱۳۸۷ شهریور ۱۸, دوشنبه

شکرنعمت از:رهی معیری

فقیرکوری با گیتی آفرین میگفت
که ای زوصف توالکن،زبان تحسینم
زنعمتی که مراداده ای هزاران شکر
که من نه دخورلطف وعطای چندینم
خسی گرفت گریبان کوروباوی گفت
که تاجواب نگوئی،زپای ننشینم
من ارسپاس جهان آفرین کنم ،نه شگفت
که تیزبین وقوی پنجه ترزشاهینم
ولی توکوری ناتندرست وحاجتمند
نه چون منی که خداوندجاه وتمکینم
چه نعمتی است ترا،تابه شکرآن کوشی
به حیرت اندراین کار،چون تومسکینم
بگفت کور:ازاین به،چه نعمتی خواهی؟
که روی چون توفرومایه را نمیبینم!

بام ملائک از:مسرور

آن پیرزن که کنج اطاقی نشسته است
وزجورروزگاررنجه وبیماروخسته است
دررابروی خویش وبیگانه بسته است
ازغیروخویش رشتۀ الفت گسسته است
آن پیرسالخورده همان مادرشماست
این مادراست ارزش اوبه زکیمیاست
تنهانهادنش گنه است این عمل خطاست
وجدان وغیرت توعزیزدلش کجاست؟
دربسته لیک چشم ودلش پشت دربود
چشمش درانتظارتوآقا پسربود
درانتظارتیره شبش بی سحربود
نخل امید اوزچه روبی ثمربود
تودرکنارهمسروبا کودکان خویش
سرگرم وغافل ازدل آن مادرپریش
یا آن پدرکه یکه وتنها چون درویش
درگوشه ای خزیده وکس نایدش درپیش
ازهرصدا که ازپس درآیدش بگوش
اورا گمان توئی وبرآردزدل خروش
اما تونامدی ونیامد صدای سروش
بس شکوه ها کند بردیوارلال وخموش
ازفصل بارداری خود درددل کند
درپیش غیرزادۀ خودرا خجل کند
دیوارخانه را زغم خودکسل کند
مشکل که شیرخویش رابتوآقا بحل کند
امروزاوبه ذلت وفردا توهمچنان
ازفتنۀ زمانه نباشی درامان
روزی به خویش آئی وببینی که ناگهان
ازپا فتاده ای وذلیلی ونا توان
درسی که داده ای توبه نوبابکان خویش
باتو همان کنند!نه کمترونه بیش
بس روزهای تیره وپیری ترابوددرپیش
ازروزدین زچه دردل نباشدت تشویش
این نکته گفت:پیرخردمندخسته ای
آنرا دروکنی که درکشته کشته ای
باید به زرنوشت هرآنچه نوشته ای
"مسرور" مگربه بام ملائک نشسته ای.

۱۳۸۷ شهریور ۱۷, یکشنبه

مناجات از:خواجه عبدالله انصاری

الهی!بیزارم ازطاعتی که مرابعُجب آورد وبنده آن معصیتی که مرابعذرآورد
الهی!صحبت دوستان توآب جانست وصحبت غیرایشان تاب جانست
الهی!گل بهشت درچشم عارفان خاراست وجوینده ترابابهشت چکاراست
الهی!شب فراق اگرچه تاریک است دل خوش داریم که صبح وصال نزدیک است
ازصبح وصال بی خبربودعدم
آنجاکه من وعشق توبودیم بهم
روزانه اگرکسی نبینم همدم
شبها که غم توهست چه بیش وچه کم
الهی!خواندی تأخیرکردیم ،فرمودی تقصیرکردیم هیهات آنچه کردیم بی تدبیرکردیم
الهی!همه نادانیم وهمه ناتوانیم اگربخوانی درآرزوی آنیم واگربرانی درطاعت وفرمانیم
الهی!ضعیفم خواندی وچنین است ،هرچه ازمن دروجودآیداین است
الهی!توهستی ومن نیستم ،هست ازنیست چیزی طلبدمن آنراکیستم
الهی!توغفّارومن پرگناهم بردرگاهم گیرکه گرصادق نیستم آخرباصادقان همراهم
الهی!توهمه وماهیچ توهشیاری وماگیج سخن همین است برمامپیچ
الهی!اگرمجرمم مسلمانم واگرگنه کارم پشیمانم واگرعقابم خواهی مطیع فرمانم
واگررحمت فرمائی مستحق آنم .

۱۳۸۷ شهریور ۱۴, پنجشنبه

از:حا فظ

من آن رندم که ترک شاهد وساغرکنم
محتسب داندکه من این کارها کمترکنم
من که عیب توبه کاران کرده باشم بارها
توبه ازمی وقت گل دیوانه باشم گرکنم
چون صبا مجموعه ی گل رابه آب لطف شست
کج دلم خوان گرنظربرصفحه ی دفترکنم
لاله ساغرگیرونرگس مست وبرمانام فسق
داوری دارم بسی یارب که راداورکنم؟
من که امروزم بهشت نقد حاصل می شود
وعده ی فردای زاهدراکجاباورکنم؟
عشق دردانه است ومن غواص ودریامیکده
سرفروبردم درآنجاتا کجا سربرکنم؟
گرچه گردآلود فقرم شرم بادازهمتم
گربه آب چشمه ی خورشیددامن ترکنم
من که دارم درگدائی گنج سلطانی به دست
کی طمع درگردش گردون دون پرورکنم
بازکش یکدم عنان ای ترک شهرآشوب من
تازاشک وچهره راهت پرزروگوهرکنم
دوش لعلت عشوه ای می داد حافظ راولی
من نه آنم کزوی این افسانه ها باورکنم.

۱۳۸۷ شهریور ۱۲, سه‌شنبه

آرزواز:فروغ فرخزاد

آرزو
کاش برساحل رودی خاموش
عطرمرموزگیاهی بودم
چوبرآنجا گذرت می افتاد
به سراپای تولب میسودم
کاش چونای شبان میخواندم
بنوای دل دیوانۀ تو
خفته برهودج مواج نسیم
میگذشتم زدرخانۀ تو
کاش چوپرتوخورشیدبهار
سحرازپنجره می تابیدم
ازپس پرده لرزان حریر
رنگ چشمان ترا میدیدم
کاش دربزم فروزندۀ تو
خندۀ جام شرابی بودم
کاش درنیمه شبی دردآلود
سستی ومستی خوابی بودم
کاش چوآیینه روشن میشد
دلم ازنقش تووخندۀ تو
صبحگاهان به تنم می لغزید
گرمی دست نوازندۀ تو
کاش چون برگ خزان رقص مرا
نیمه شب ماه تماشا میکرد
دردل باغچه خانۀ تو
شورمن ولوله برپا میکرد
کاش چون یاددل انگیززنی
می خزیدم به دلت پرتشویش
ناگهان چشم ترمی دیدم
خیره برجلوه زیبائی خویش
کاش دربسترتنهائی تو
پیکرم شمع گنه می افروخت
ریشه زهد تووحسرت من
زین گنه کاری شیرین میسوخت.